گفتم : تا برف نباریده ست تا این انجماد لعنتى خواب فراموشى نیاورده تو را بپوشانم از چشم اتفاق زمستان ها !
نفس های گرمت در شب های تاریکم همچون مسیح است بر پیکر رو به انجمادم
چشم وا کردم از تو بنویسم لای در باز و باد می آمد از مسیری که رفته بودی داشت موجی از انجماد می آمد