پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
با هر نشاء/روزهای مانده را می شمارد /زن باردار/...
گل های آپارتمانی اش را خیلی دوست داشت.. هر روز حتی اگر حال خوشی هم نداشت به گل هایش آب میداد و با آن ها حرف میزد و نوازش میکرد دستان نرمشان را... رشد کردند و قد کشیدند... وقتی آزمایش داد و دکتر گفت دوقلو باردار است، از خوشحالی روی پاهایش بند نبود.. شاد بود و پر از انرژی.. پس از چند سال... بگذریم.. چند ماه را ب سختی گذراند.. استراحت مطلق بود و جنب و جوش و فعالیت زیاد برایش بسیار خطرناک.. گل رشد کرده بود و سه شاخه بزرگ و زیبایی را...
دست بر نمی دارد / چشمم. نگاهم که می لغزد روی خواب پست و بلندت ذهنم/ شبانه باردار می شود و می دانم/ از فردا هر که می رسد او را غزل صدا می کند...!...