پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
چقدر داره زود میگذره.فقط سه ماه دیگه مونده که از دنیای من پا بذاری توی دنیای خودتدوست دارم زمان کُند بشهآخه من این روزها رو دوست دارم که، تمامِ دنیای تواماینکه فقط من حست میکنماینکه فقط دستت به من میرسهوقتی فقط واسه من دلبری میکنی و دست و پا میزنیوقتی دل من غنج میره از شیطنت هات که فقط من میفهممشمن این روزها خاک توام ،غذای توام، هوای توامزمان، یواش تر بگذرمن با این روزها، عمر دوباره میگیرم......
گل های آپارتمانی اش را خیلی دوست داشت.. هر روز حتی اگر حال خوشی هم نداشت به گل هایش آب میداد و با آن ها حرف میزد و نوازش میکرد دستان نرمشان را... رشد کردند و قد کشیدند... وقتی آزمایش داد و دکتر گفت دوقلو باردار است، از خوشحالی روی پاهایش بند نبود.. شاد بود و پر از انرژی.. پس از چند سال... بگذریم.. چند ماه را ب سختی گذراند.. استراحت مطلق بود و جنب و جوش و فعالیت زیاد برایش بسیار خطرناک.. گل رشد کرده بود و سه شاخه بزرگ و زیبایی را...
ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ ﻭﺍﺳﻪ ﭘﺴﺮﺍ ﻣﺜﻞ ﺣﺎﻣﻠﮕﯿﻪ ..ﻫﻢ ﻗﯿﺎﻓشوﻥ ﻋﻮﺽ ﻣﯿﺸﻪ ﻫﻢ اینکه همه ازشون ﻣﯿﭙﺮﺳﻦ ﭼﻦ ﻣﺎﻫﻪ ﺍﯼ؟...