پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
و سخت قافیه می بازددلم... که می داندتو را که دارمنگفته ردیف استغزلهای عاشقی من......
آنقدر ماهی کهاگر بگویی الان روز استمن باور نمی کنم......
عسل روی لبهایت می ریزمشاید، که با طعم لبهای توخوردنی تر شود عسلدلم، بهانه هایش همبه آدم نرفته است!...
دامن شدم منآتش این عشق کور راهر شب که برده ام با مردم سیاه مست توتا صبحرقص بوسه های ناصبور را......
از من نخواهدوستت نداشته باشمباور نمی کنی؟پروازحتی به کوتاهی سعی پروانه همرویایی ست......
مهرتبدجور به دل می نشیندتو تنها بهاریکه با پاییز آغاز می شود!...
مهاجرتدلگرمی هم می خواهدمن که از وقتیبه قلب تو مهاجرت کرده امهر روز از سرما یخ زده ام......
خاطره هابیشتر از آنچه هستند، نیستندولی با آنها برایمتو بیشتر از آنکه نیستی، هستی!...
کلام نمی تواندهر چیز را بیان کندبه زبانی می گویم دوستت دارمکه همه جهان آن را می فهمد:..می بوسمت... جلال پراذران...
چشمهایت را از من نگیربا آن مردم حرفهای زیادی دارمباید بدانند کهحتی هنوز همدر دورافتاده ترین سلولهایم«تو» ترشح می شود...چشمهایت را از من نگیربا مردمی که به من آموختنددریا می تواند قهوه ای هم باشد...چشمهایت را از من نگیرحتی اگر در زیر پلکِآن بهانه های تغزلنفسگیر می شود هستن...جلال پراذران...
بگذار با همپابه پای صلح تن به تناز عشق لب به لب باشیمجای دوری نمی رودنزدیک تر بیاتا شکل بی پایان ترین پیچیدگی هاجایی برای هیچ فرداییدر بین ما و شب نمانده باشد...جلال پراذران...
حلقوم شهر را شرحه می کندتیغی که آزادی راشرح می دهد!حتی زبانم را اگر ببرندانگشتهایم راخودم قلم خواهم کردشعرها هنوز ماندگارترند...جلال پراذران...
زندگى افتضاح قشنگى ستمثل رویایى که یادت نمى ماند هرچه بیشتر در آن غرق مىشوىبیشتر نمى میرى!و مرگ همیشه وقتی می رسد که زندگی تو را از قبل کشته است!جلال پراذران...
سبزینه ایدر گوشه مخروبه ای متروکمی رویدیادت همیشه در دلمدر گوشه ای از آنچه زنده ام...جلال پراذران...
به فردا بگویید :کاش دیشب آمده بودی مرد !شاعری به قرار عاشقانه اش نرسیداز بس که ذوق کرد...!جلال پراذران...
اینجاهوای خاطره تو، خیلی ابری استیک شب که چشمهای جهان راخواب می برد،آخر مرا و طفل دلم راآب ... می برد ...جلال پراذران...
به فردا بگویید:کاش دیشب آمده بودی،عاشقی به قرار فردایش نرسید...جلال پراذران...
خودم هم دیگر نمی دانمتو را چندبار حساب کرده امکه دلخوشی هایم پایان نمی گیرد...جلال پراذران...
یک شب خواب می دیدم که بیدارمکه بیدارم...اما هرگز ندانستمروزی که برخاستمفردای خوابم بودیا فردای بیداری. .. جلال پراذران...
به آتش گفت : نسوز تا کمی آرام بگیریآتش گفت :آنگاه توشبهایت را چگونه گرم خواهی کرد؟و از آن پس نیز ، اندوهشومینه عشق راروشن نگاه داشت... جلال پراذران...
با من ، اگر عشقت نبود و خستگى هایمپیدا نمى کردم براى گم شدن ، راهىبیهوده تر زین عاشقانه کو ؟ که مى گویم :مى خواهمت ، حتى اگر ما را نمى خواهى ..!...
چقدر در حالاحالاهای نبودنتامروزگار منپر از فرداهایی ستکه هنوز نرسیده اندو من همیشه بوسه های تو را کال می چینم....جلال پراذران...
چنان سکوت بلندی ستدر حوالی عمرکه کمترین خبریاز صدای تو نمی آید !مرا ببخش غریبهاگرچه عاشقی , امادر این دیار...کسیپا به پای تو نمی آید ...جلال پراذرانسفیر اهدای عضو...
دارد نگاه نجیبت مرا درقهوه ای ترین خلسه ی جهانغرق می کندنبضم فصیح می شودآنگونه ام که شعریدارد استخوان می ترکاند...جلال پراذرانسفیر اهدای عضو...
تنهایی ام خیلی بزرگ بودتا این که پیش پای تومرگ آمدبرای همیشه با من زندگی کند...!جلال پراذرانسفیر اهدای عضو...
بوی درد تازه می آیدانگاریک کوچه آن طرف ترکسی دارد شعر می پزد ...!جلال پراذرانسفیر اهدای عضو...
تا تو موهایت را مى بافىمن مى روم حواسم را بیاورمبنشینم و دوباره بدوزمشوق نجیب نگاهم رابه دامن بلند لحظه هاى پر از توچه خوب مانده است و از هنوز عاشقانگى مااین حس یلدایى نرفته است ...!جلال پراذرانسفیر اهدای عضو...
کسی که آسمانش به اندازه پنجره ای ست که دارد، هرگز پرواز را نمی فهمد و پرنده هایش همیشه ناتمامند......
چقدر آرام می شوددر نگاهتدلم ، که بی تو ترین اقیانوس تنهایی ستکنارم که هستیآسمان در من پر می گیرد...جلال پراذرانسفیر اهدای عضو...
بعد از حیات ماحیات دیگری هم هست این را چراغ آخر این کوچه می گویدکه دلقرصیهایت راوقتی که ترسهایت دچار هنوز بودروشن نگاه می دارد...!جلال پراذرانسفیر اهدای عضو...
سنگینى مى کند این غم غریب ، در نگاه منمثل آسمان ؛ که روى شانهٔ زمین ..!آهاى ...!مى آید صدایم .؟یک نفر کمک کند...!جلال پراذرانسفیر اهدای عضو...
اگر مرگ نبوداز این دلمردگی طولانیدق می کرد زندگی..! جلال پراذرانسفیر اهدای عضو...
جهان ، پر از آوار واژه هاستو من ، صدا روى لحظه هایم مى ماسدمثل وقتى که دارم غزل نمى گویم جلال پراذرانسفیر اهدای عضو...
خستگی روی شانه های نگاهمسنگینی می کنداما هنوز در سکوت مبهم این شبآوازه ی زیر لب خیالی ترین تردید روشنمکه فردا ، با تو می رسد آیایا دوباره فقط صبح می شود...جلال پراذرانسفیر اهدای عضو...
می رسم باز من به گوشمال سکوتمثل بانگی که از فراز حنجره هاستگفته باشم ؛ کسی نمی رهد هرگزآسمانش اگر بقدر پنجره هاست ...جلال پراذرانسفیر اهدای عضو...
من در هوای تو با غمت چنان برگم که رهگذاری زیر پا گذاشته در کوچه ای که بادتشویش خود را در آن ، جا گذاشته یک شب هزار شب هم می شودوقتی من هم بدون تو مرا تنها گذاشته ...جلال پراذرانسفیر اهدای عضو...
زندگیزیباترین راهبه مرگ است...!...
این یاد تو، و منافسانه ای شده ستماه و پلنگ تر...!...
چقدر بلند سکوت مى کنىکه من ،پردهٔ گوش حوصله ام پاره مى شود !کمى غزل برایت مى ریزمکمى براى خودمتو مزمزه مى کنى دوباره و من زمزمه مى کنم:تو ، طعم داغِ برهنه ترین شب غزلوارىمن ، رقص پاى لبم را بر روى گونه هات!...چقدر دور مى شود از ماجهان ، که پشت سر خواب استو ما میان نفسهاى تند شرم و تلاقى شبیه ثانیه هاى دیر بیداریمو شب ، به این مى اندیشدکه فردا رابه رونق پنهان ما نیاورد هرگز....جلال پراذرانسفیر اهدا...
آتش کدام غمخاطره ات را از من دور می کَنَد ؟سخت است ؛مثل کندن زالواز روی پوست می ماند!بجز برای سوختنپری را وا نمی کند این عشق پری را وا نِ ... جلال پراذرانسفیر اهدای عضو...
روی تمام پنجره ها را سفید کرد وقتی به سمت دیدن توباز شد چشمم.آنقدر که نشستم و از شوقپلکم به هم نخورد،حتی خدا هم بعدها فهمیدمن ، با کدامین آرزوهازنده زنده مرد...!جلال پراذرانسفیر اهدای عضو...
با این که زیر پایمقطره قطره اشک می چینمدستم ولی هنوزبر سر دیوار عشق تو نمی رسد...!...
یک کمى از همیشه گذشتهعصرها ، رنگ پاییز سیر استپنجره ، یک جهان بینى بازرو به این کوچهٔ بى تو دیر است ....از هم ، این رونق بى صدایىباز ، چیزى نمانده بپاشددر من انگار ، دست خیالتدارد از من غزل مى تراشد ....سرپر از آهم و هر نگفتهمثل بغضى که در حنجره ، منتا بیایى تو ، از حفظ کردمکوچه را ، پاى این پنجره ، من ...جلال پراذرانسفیر اهدای عضو...
من از کسالت رویای آدمهادلگیر می شومچه خوب استفرشته ای مثل تو دارمکه هرگز آدم نمی شود ...جلال پراذرانسفیر اهدای عضو...
من از تو سرشارممانند فهم گیاه از هوای شکفتنمانند ذهن سکوتاز بلوغ یک آواز...جلال پراذرانسفیر اهدای عضو...
چیزى به صبح نماندهبیا نگاه مرا بریسو عاشقانه بباف و ببینغزل به اندام توچه خوب مى آید ..!جلال پراذرانسفیر اهدای عضو...
در این جهانتمام شبها از آن من استبراى همچنان که منتظرمو تمام روزها از آن توبراى همچنان که نمى آیى ...گلاب به رویت ؛عشق ، هنوز دارد مرا بالا مى آورد ..!جلال پراذرانسفیر اهدای عضو...
دیگر گونه هایت بوی\ لیلا \ نمی دهد و حس گندمزارهای تابستان از گیسوهایت جاری نمی شود در اشتیاق جوانم .وقتی می بوسمت ، پودر می خورم از گونه هایی که در ظهر این شهر عرق می کند و طعم گل مجسمه سازی می گیرد...من چرب می شوم روی لبهایی که دروغ می بوسد و همواره می ماسم ...خیلی وقت است که در نگاه دریایی ات چشمهای گربه نشسته است . تو دیگر بوی لیلا نمی دهی ، آری .تنها وقتی خواب هستی ، می بینم که چه وحشیانه معصومی !حالا دیگر گربه ای مرا نگاه می...
هنوز در من کسی ستکه از پشت چشمهایمجهان را نمی فهمدمثل مرده ای که از لای تابوتبه بیرون ترین شکلخیره مانده استو شاید می داند که هیچ مرده ایتابوت بر دوش نمی گیرداینجا شبها خیلی طولانی استگویی تمام فرداها سقط می شونداین آخرین باراست که پلک می زنماگرچه یک نفر باید بماندخدا را حفظ کند ..!جلال پراذرانسفیر اهدای عضوفعال محیط زیست...
این شب، هنوزِ بلندی ست که با حواس نجیبش هوای شرجی ما را نفس می کشد دارد.بگذاراز کدام خاطره دم بزندسکوت تن به تن چشمهای ما با هم....جلال پراذرانسفیر اهدای عضوفعال محیط زیست...