متن جلال پراذران
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات جلال پراذران
و سخت قافیه می بازد
دلم... که می داند
تو را که دارم
نگفته ردیف است
غزلهای عاشقی من...
آنقدر ماهی که
اگر بگویی الان روز است
من باور نمی کنم...
عسل روی لبهایت می ریزم
شاید، که با طعم لبهای تو
خوردنی تر شود عسل
دلم، بهانه هایش هم
به آدم نرفته است!
دامن شدم من
آتش این عشق کور را
هر شب که برده ام
با مردم سیاه مست تو
تا صبح
رقص بوسه های ناصبور را...
از من نخواه
دوستت نداشته باشم
باور نمی کنی؟
پرواز
حتی به کوتاهی سعی پروانه هم
رویایی ست...
مهاجرت
دلگرمی هم می خواهد
من که از وقتی
به قلب تو مهاجرت کرده ام
هر روز از سرما یخ زده ام...
کلام نمی تواند
هر چیز را بیان کند
به زبانی می گویم دوستت دارم
که همه جهان آن را می فهمد:
..می بوسمت...
جلال پراذران
چشمهایت را از من نگیر
با آن مردم حرفهای زیادی دارم
باید بدانند که
حتی هنوز هم
در دورافتاده ترین سلولهایم
«تو» ترشح می شود...
چشمهایت را از من نگیر
با مردمی که به من آموختند
دریا می تواند قهوه ای هم باشد...
چشمهایت را از من نگیر
حتی اگر...
بگذار با هم
پابه پای صلح تن به تن
از عشق لب به لب باشیم
جای دوری نمی رود
نزدیک تر بیا
تا شکل بی پایان ترین پیچیدگی ها
جایی برای هیچ فردایی
در بین ما و شب نمانده باشد...
جلال پراذران
حلقوم شهر را شرحه می کند
تیغی که آزادی را
شرح می دهد!
حتی زبانم را اگر ببرند
انگشتهایم را
خودم قلم خواهم کرد
شعرها هنوز ماندگارترند...
جلال پراذران
زندگى افتضاح قشنگى ست
مثل رویایى که یادت نمى ماند
هرچه بیشتر در آن غرق مىشوى
بیشتر نمى میرى!
و مرگ همیشه وقتی می رسد
که زندگی
تو را از قبل کشته است!
جلال پراذران
سبزینه ای
در گوشه مخروبه ای متروک
می روید
یادت همیشه در دلم
در گوشه ای از آنچه زنده ام...
جلال پراذران
به فردا بگویید :
کاش دیشب آمده بودی مرد !
شاعری به قرار عاشقانه اش نرسید
از بس که ذوق کرد...!
جلال پراذران
اینجا
هوای خاطره تو، خیلی ابری است
یک شب که چشمهای جهان را
خواب می برد،
آخر مرا و طفل دلم را
آب ... می برد ...
جلال پراذران
خودم هم دیگر نمی دانم
تو را چندبار حساب کرده ام
که دلخوشی هایم پایان نمی گیرد...
جلال پراذران
یک شب خواب می دیدم که بیدارم
که بیدارم...
اما هرگز ندانستم
روزی که برخاستم
فردای خوابم بود
یا فردای بیداری. ..
جلال پراذران
به آتش گفت :
نسوز تا کمی آرام بگیری
آتش گفت :
آنگاه تو
شبهایت را چگونه گرم خواهی کرد؟
و از آن پس نیز ، اندوه
شومینه عشق را
روشن نگاه داشت...
جلال پراذران
با من ، اگر عشقت نبود و خستگى هایم
پیدا نمى کردم براى گم شدن ، راهى
بیهوده تر زین عاشقانه کو ؟ که مى گویم :
مى خواهمت ، حتى اگر ما را نمى خواهى ..!