مانند درد در تهِ مینا نشسته ایم...
خورانمت میِ جان تا دگر تو غم نخوری ...
منم و چراغ خُردی که بمیرد از نسیمی
ضعیف افکن و مسکین کش اند چشمانت..
بی تابم آنچنان که درختان برای باد
همه ی جان وتنم برگسل عشق تو باد ...!
بغل بگشا و با آغوش خود گستاخ کن دستم..
بیا،که با غمِ تو بر نمی توان آمد.
نهانی شب چراغِ عشق را در سینه پروردم...!
الغیاث از تو که هم دردی و هم درمانی
سِرِ گیسوی تو در هیچ سری نیست که نیست...
دلی که از تو بپرداخت، با که پردازد؟
اشک، وقتی می چکد هنگامِ معراجِ دل است...
به دو چشم من ز چشمش چه پیامهاست هر دم
من خود به چه ارزم که تمناى تو ورزم...
تنم بی وصل او از تهمت هستی خجل باشد
چون منزل ما خاک نیست گر تن بریزد باک نیست
آه ازین دوری که در نزدیکی او می کشم
کجا روم که نمی سازدم هوای دگر...
هرکه رفت از هستیِ ما، پاره ای با خویش بُرد
بی تو تاریک نشستم،تو چراغِ که شدی؟
در چال گونه هایت گور مرا تو کَندی !
دوش در دل بوده ای امروز در جان منی️
نمی آید به چشمم هیچکس غیر از تو..!