تقدیر چنین می خواست آرامش من باشی
بیا تقدیر را روسیاه کنیم دستت را بده...
بریل هم کفایت نکرد تا بخوانم این تقدیر زمخت را
تقدیر من از بند تو آزاد شدن نیست دیدی که گشودی در و من پر نگشودم
سوسکی که دویدن بلد نیست به دمپایی میگه *تقدیر*