صبح است و غزل می چکد از لحنِ نگاهت ...
اندر تن من جان و رگ و خون همه اوست..️
خرم دِلی که دلبرِ او غَمگسار اوست ...
ما نداریم سرِ آنکه ندارد سر ما ...
درین دیار نفهمد کسی زبانِ مرا...
در ضمیرِ ما نمی گُنجد بغیر از دوست کَس..
من چه کردم که چنین بی اعتبارم می کنی..؟
تن نیستی که جان دهم و وارهانمت...
ای بسته به موی تو ، سر رشته ی عصیانها...
مرید ساقی خویشم که باده اش ناب است
بباطن تشنه عشق و بظاهر غرق حاشایی...
ما به فرمان دل او هرچه گوید آن کنیم...
تنگ است دلم قوت فریاد کجائی؟!
تو زیباتر از آنی که کنم وصف و بیانت...
هلاکِ همچو منی در غم تو حیف نباشد؟
نخواه بردگی عین و شین و قاف کنم!
کیست لب های تو را بیند و طامع نشود!؟
جان به دیدار تو یک روز فدا خواهم کرد ...️
همرنگ یار مایی؟ یا رنگ از او خریدی؟
نخلی که خشک شد ز تبر آب می خورَد...
هم چنانش در میانِ جانِ شیرین، منزل ست
ای کاش عشق سر به سرِ ما نمی گذاشت...
خرّم تنِ آن که با تو پیوندد...
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را...