شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
مرا دلیست گرفتار خطهٔ شیرازز من بریده و خو کرده با تنعم و نازخوش ایستاده و با لعل دلبران در عشقطرب گزیده و با جور نیکوان دمساز......
رسید رایت منصور شاه بنده نوازبه خرمی و سعادت به خطه شیرازجهانگشای جوانبخت شیخ ابواسحاقخدایگان مخالف کش موافق ساز... برشی ازقصیده ی عبید زاکانیدر تهنیت مراجعت شیخ ابواسحاق به شیراز...
شیطان را پرسیدند کدام طایفه را دوست داری؟گفت دلالان را ! گفتند چرا ؟ گفت از بهر آنکه من به سخن دروغ از ایشان خرسند بودم ، ایشان سوگند دروغ نیز بدان افزودند !- عبید زاکانی...
عبید زاکانی:پادشاهی را گفتند که :در شهر شخصی هست که شباهت بسیاری با شما دارد ! پادشاه دستور داد آن مرد را نزد او بیاورند و سپس با تمسخر از مرد پرسید :با این شباهت بسیار، آیا مادرت در کاخ پدرم کنیز بوده ؟!مرد جواب داد : خیر جناب پادشاه، پدرم باغبان کاخ مادرتان بوده !...
خری را گفتند : احوالت چون است؟ گفت : خوراکم کم و کارم زیاد است ولیکن مطیع و شاکرم گفتند : حقا که خری !...
عید کردیم و ز دست رمضان جان بردیم...
خُرَّم کسی که با تو ، روزی به شب رسانَد ...
هرگز دلم ز کوی تو جایی دگر نرفت......
گفتیم که ما و او بهم پیر شویم ما پیر شدیم و او جوان است هنوز!! ...
خرم دِلی که دلبرِ او غَمگسار اوست ......
آن روز که در محشر مردم همه گرد آیندما با تو در آن غوغا، دزدیده نظر بازیم ...
آنروز که در محشر مردم همه گرد آیندما با تو در آن غوغا دزدیده نظر بازیم...
سلطان محمود از طلحک پرسید : فکر میکنی جنگ و نزاع چگونه بین مردم آغاز میشود ؟طلحک گفت : ای پدر سوخته !سلطان گفت : توهین میکنی ؟!سر از بدنت جدا خواهم کرد !طلحک خندید و گفت : جنگ این گونه آغاز میشود ، کسی غلطی میکند و کسی به غلط جواب میدهد ......
دزدی در خانه فقیری میجُست ؛فقیر از خواب بیدار شد و گفت : ای مرد ! آنچه تو در تاریکی میجویی ، ما در روزِ روشن میجوییم و نمییابیم ...!...
شخصی به دارالحکومه رفت و گفت از کسی پولی طلب دارم و او پس نمیدهد گفتند : آیا شاهدی هم داری ؟ گفت : خداگفتند : کسی را معرفی کن که قاضی او را بشناسد !...
آن روز که در محشرمردم همه گرد آیندما با تو در آن غوغادزدیده نظر بازیم...
ما ز تو جز تو نداریم تمنای دگر...
دزدی در خانه فقیری می جستفقیر از خواب بیدار شد و گفت:ای مرد آنچه تو در تاریکی می جویی،ما در روز روشن می جوییم و نمی یابیم...
عربی به سفر شد و زیان دیده بازگشت، او را گفتند: چه سود بردی؟ گفت: ما را از این سفر سودی جز شکستن نماز نبود......
گر چه میزد یار ما لاف وفاداری دلعاقبت بشکست پیمانی که با ما کرده بودجان ز من میخواست لعلش در بهای بوسهای بی تکلف مختصر چیزی تمنا کرده بود...
ز دست این دل دیوانه مستمدرون سینه دشمن میپرستمندیده دانهای از وصف دلداربه دام دل گرفتارم گرفتاربدینسان خسته کسرا دل مباداکسی را کار دل مشکل مبادا...