سایه ای از خویش روی دیوار پیدا کرده ام فصل تنهایی به سر آمد یار پیدا کرده ام
خوش تر از نقش توأم نیست در آیینه ی چشم
گفتی به کام روزی با تو دمی بر آرم آن کام بر نیامد ترسم که دم بر آید
با تو تنها با تو هستم در هوایت دل گسستم از همه دلبستگی ها
گفتم به پایان آورم در عمر خود با او شبی حالا به عشق روی او روزی به پایان می برم
تو گر گناه من شوی توبه نمیکنم ز تو جام لبت بنوشم و باز گناه می کنم
دیشب به خواب شیرین نوشین لبش مکیدم در عمر خود همین بود خواب خوشی که دیدم
او فقط آمده بود از دل ما رد بشود
سالها میگذرد جز تو کسی نیست مرا
به بند هوای تو دلبسته ام
من حواسم به همه جمع ولی پرت توام
همه شب تو را به سر دارد خیالم
چقدر هیچ کس تو نمی شود
چه کنم دل چو هوای تو کند شب همه شب
آوار نکن با نگهت این دل ویرانه ما را
از تو آغاز شدم تا که به پایان برسم
گفتی ز سرت فکر مرا بیرون کن جانا سرم از فکر تو خالیست دلم را چه کنم ؟
به تو هم می رسد این شایعه ها که من از فرط نبود تو خوشم ؟ آخ !_خوشم_!
جز عشق تو عشقی به دلم جا شدنی نیست
احوال دلم یک سره باران شده بی تو
هر شب یکی به پنجره ام سنگ میزند تنها منم که با خبرم کار ، کار توست
هر چه کنم نمی شود تا بروی تو از دلم
درست نیست که از خود برانی ام من مستحق اینهمه نا مهربانی ام ؟
حق من بود سر زلف تو را شانه کنم