نقش او در چشم ما هر روز خوشتر می شود
چون یاد تو می آرم خود هیچ نمی مانم
چشمی که جمال تو ندیدست چه دیدست !؟
گر بگیری نظیر من چه کنم که مرا در جهان نظیر تو نیست
مجال خواب نمیباشدم ز دست خیالت
روی به خاک می نهم گر تو هلاک می کنی دست به بند می دهم گر تو اسیر می بری
طمع وصل تو می دارم و اندیشه ی هجر دیگر از هر چه جهانم نه امید است و نه بیم
در دلم هیچ نیاید مگر اندیشه ی وصلت تو نه آنی که دگر کس بنشیند به مکانت
گل را مبرید پیش من نام با حسن وجود آن گل اندام
گر تو ز ما فارغی ما به تو مستظهریم ور تو ز ما بی نیاز ما به تو امیدوار
جان به جانان همچنان مستعجل است
دوش در خوابم در آغوش آمدی وین نپندارم که بینم جز به خواب
مٖرا چو آرزوی روی آن نگار آید چو بلبلم هوس نالههای زار آید
چشمم ز غمت نمیبرد خواب
تا گل روی تو دیدم، همه گلها خارند تا تو را یار گرفتم، همه خلق، اغیارند
عهد تو و توبه ى من از عشق می بینم و هر دو بی ثبات است
به چه کار آیدت ز گل طبقی I از گلستان من ببر ورقی
هوشم نماند با کس اندیشه ام تویی بس
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی؟
همه کس سر تو دارد تو سر کدام داری؟؟!
زحمت چه میکشی پیِ درمانِ ما طبیب؟ ما نمی شویم و تو..... میشوی
رشکم آید که کسی سیر ، نگه در تو کند........
حالم از شرح غمت....... افسانه ایست.......
کز هر چه در خیال من آمد نکوتری...