بیمار غمم عین دوائی تو مرا
شب وصال بیاید شبم چو روز شود
ای جان چو رو نمودی جان و دلم ربودی
جان ها همه پا کوبند آن لحظه که دل کوبی
بی صورت او مجلس ما را نمکی نیست
نور دو دیده منی دور مشو ز چشم من
ور در لطف ببستی در اومید مبند
بهر آرام دلم نام دلارام بگو
چشم بد از روی خوبت دور باد
نکند فکر کنی در دل من یاد تو نیست
عمر که بی عشق رفت هیچ حسابش مگیر
ذاتت عسل است ای جان گفتت عسلی دیگر
اول تو و آخر تو بیرون تو و در سر تو...
سیر نمیشوم ز تو، نیست جز این گناهِ من...
کن نظری که تشٖنه ام ، بهر وصال عشق تو
اگر عالمی منکر ما شود غمی نیست ما را که ما را تویی
صنما چگونه گویم که تو نور جان مایی
سوگند بدین یک جان ، کز غیر تو بیزارم ! جان من و جان تو گویی یکی بودهست ...
عشق ، آموخت مَرا ؛ شکلِ دِگر خندیدن ...!
تلخ کنی دهان من قند به دیگران دهی..
به سوی ما نگر چشمی برانداز وگر فرصت بود بوسی درانداز...
گر هزاران دام باشد در قدم چون تو با مایی نباشد هیچ غم...
در سر هوس عشق تو دارم همه روز
عاشقم بر نامِ جان آرامِ تو...️