روزها تکراری، اما تو تکرار نشو، که بیزارم از تکرار... حجت اله حبیبی
خسته ام کاش کسی حال مرا میفهمید یا که دل با غم و اندوه جهان میجنگید خسته ام کاش که این بغض گران سر برسد عمر دنیای من ای کاش به اخر برسد نه به غربت دل من شاد و نه در خانه دوست زخودی خوردم و از دوست رسد...
حسود نیستم فقط از تمام آدمهایی که نگاهت می کنند ، با تو حرف می زنند ؛ و دوستت دارند ، بیزارم !.....
عزیز بسیار دورِ من! می دانم که نمی خوانی. من برای تو می نویسم، تو برای دیگری و دیگری برای دیگریِ دیگر. شبهای پاییزی شهر من خیلی سرد است. طوری که صدای به هم خوردن دندان هایم را می شنوم. آخر می دانی؛ من شبها را تنها با یاد تو...
سوگند بدین یک جان ، کز غیر تو بیزارم ! جان من و جان تو گویی یکی بودهست ...
انگشتانی تازه میخواهم برای دگرگونه نوشتن ! از انگشتانی که قد نمیکشند، از درختانی که نه بلند میشوند و نه میمیرند، بیزارم !
از درد و دل کردن برای خلق بیزارم هرشب غمم را میکِشد بر دوش سیگارم
جانِ تو و جانِ من گویی که یکی بوده ست سوگند بدین یک جان کز غیر تو بیزارم
تفنگات را زمین بگذار که من بیزارم از دیدار این خونبار ناهنجار تفنگ دست تو یعنی زبان آتش و آهن .
من که از خود بیزارم! تو چرا آینه به دست روبرو ایستاده ای؟