مرو که گر بروی خون من به گردن تست
رسد روزی که قدر من بداند حالیا رفتم
دل من ز غصه خون شد دل او خبر ندارد
ای بیوفا برو که بر این عهدهای سست نی اندک اعتماد که هیچ اعتماد نیست
دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند از گوشه بامی که پریدیم، پریدیم
منوعشقو دلِدیوانهبساطیداریم عقلهیفلسفهمیبافد و ما میخندیم
من صیدِ دیگری نشوم ، وحشیِ توام
من بودم و دل بود و کناری و فراغی ... این عشق کجا بود که ناگه به میان جَست ؟!
آنچنان باش که من از تو شکایت نکنم
من بودم و دل بود و کناری و فراغی این عشق کجا بود که ناگه به میان جست
اگر دل پای بست تو نمی بود مرا سر بر سر زانو نمی بود
ما اسیر غم و اصلا غم ما نیست تو را با اسیر غم خود رحم چرا نیست تو را
کی تبسم دور از آن شیرین تکلم می کنم زهر خند است این که پنداری تبسم می کنم
رم دادن صید خود از آغاز غلط بود حالا که رماندی و رمیدیم ، رمیدیم
من صید دیگری نشوم وحشی توام اما تو هم برون مرو از صیدگاه من
همی ترسم که ای جان جهانم نیایی ور رود بر باد جانم ...
شرح این قصه’ جانسوز نگفتن تا کی ؟ سوختم ، سوختم این راز نهفتن تا کی ؟
در ماندهام به دردِ دلِ بی علاجِ خویش...