یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
پرنده ی کوچک به بام من بیا آنقدر با من صمیمی شو که خودت از طاقچه ام دانه برداری که وقتی نگاهم کردی بی درنگ بفهمی دلم گرفته است و برایم آواز بخانی که وقتی دلت گرفت سر کوچکت را کنی در دستم و من تو را زیر بالم بگیرم که نصفه شب به کله دیوانه ات هوس پرواز بزند و باهم در آسمان بارانی بچرخیمکه هر صبح لا به لای شاخه های پیچ در پیچ زندگی در حالیکه در بغل هم کز کرده باشیم و سرمان در هم باشد بیدار شویمکه پرواز کنیم به بام من بیاپرنده ...
دل نیست کبوتر که چو برخاست نشینداز گوشه بامی که پریدیم، پریدیم...