و تو مرا با روحانیت شانه هایت می پرورانی و من قالب زیبای تو را در جاودانی ترین جای قبلم جاودانی می کنم از اینکه روزگار تیره است و شب ما تیره است باک نداریم من به فروغ تن اندوهگین تو می نگرم و تو به آتش بازی قلب من...
برف اندوه می بارد تو می روی که باز نگردی تا برف اندوه جای پای تو را سفید کند
بعضی از آدمها پر از مفهوم هستند پر از حس های خوبند پر از حرف های نگفته اند چه هستند... هستند و چه نیستند... هستند یادشان. خاطرشان. حس های خوبشان آدمها... بعضی هایشان... سکوتشان هم پر از حرف هست پر از مرهم به هر زخم است!...
عشق ما صدایی شد در دهان پرنده ای و به دور دستها رفت و بین شاخ و برگ درختان گم شد ...
آزرده از .....هیچ ! آزرده از...... همه چیز ، زخمهایی بر صورت داشت که گویی لبخند میزد ! ولی در گریبان خود..... میگریست و بر لبخند خود ؛ میگریست….
اگر کسی مرا خواست، بگویید رفته بارانها را تماشا کند. و اگر اصرار کرد، بگویید برای دیدنِ طوفانها رفته است! و اگر باز هم سماجت کرد، بگویید: رفته است، تا دیگر بازنگردد!
معشوق من شعر است و هر شعر وقتی نوشته میشود یک وصال است .
کسی در خواهد زد، و خواهد آمد. کسی که چشمان تو را خواهد داشت و همان حرفهای تو را خواهد زد. و من او را نخواهم شناخت...!