متن اشعار
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات اشعار
تو، توانِ دل شدی، در جذرِ قلبِ عاشقم؛
در ریاضیِ دلم، مهرت، مشدّد کرده ام!
جزر و مدّ شورِ دریای عطش، پیوسته تو؛
سوی خود، همواره دریای تو را، مد کرده ام.
درون جنگلی تنها و دلگیر
کنار برکه ای در حال تبخیر
شبیه ماهی خوابیده بر خاک
پلنگ افتاده بر آغوش تقدیر
ابوالقاسم کریمی
3/شهریور/1403
ورامین
راه می رفتم باز، در مسیر هر روز
با همان دلتنگی، با همان آه و سوز
همه از دم تکرار
همه دل ها بیمار
همه جا تیره و تار
همه در فکر فرار
ابر، یکدست سیاه
آفتاب گم کرده راه
ناگهان آهسته
تو سلامم دادی
روشنی پیدا شد
پر شدم...
درختی زیر شلاق تبر سوخت
گلی در مُشت طوفان پشت در سوخت
سراسر زندگی غم بود و بحران
امید و آرزویم , بی ثمر سوخت
ابوالقاسم کریمی
گر بداند که تو عاشق شده ای
نظری سوی دگر خواهد کرد
همه ات بیند و صد حیف که باز
نظری سوی دگر خواهد کرد
متن امیررضا بارونیان
کسی در فکر مرگ غنچه ها نیست
کسی با روح باران آشنا نیست
در این نفرین سرای نفرت آباد
کسی با مهربانی همصدا نیست
ابوالقاسم کریمی
زمان در سایه تقویم اجبار
زمین در پنجه انسان مکار
تمدن زیر سم اسب کینه
اسیر اختیار دیو تکرار
ابوالقاسم کریمی - فرزند زمین
ستم در روز محشر با خدا شد
پر از ایمان به درگاه دعا شد
ولی در شهر بی فردای دوزخ
رها در کوچه غم های ما شد
-
ابوالقاسم کریمی(فرزندزمین)
بهار آمد ولی گل را چه سود است
سراپای تن باران کبود است
هوا در شهر آدم های خود خواه
سوار ابر بی افسار دود است
ابوالقاسم کریمی
هوا تاریک و من دلتنگ و خسته
غمی سنگین به چشمانم نشسته
اگر قلب شکسته می خری تو
خداوندا دل من هم شکسته
ابوالقاسم کریمی
مپوشان بر دلت پیرآهن شب
مشو سرمایه اهریمن شب
بخند و مهربانی کن به دنیا
بِکَن آغوش خود را از تن شب
نپوشان بر خودت پیر آهن شب
نشو سرمایه ی اهریمن شب
بخند و مهربانی کن به دنیا
بِکَن آغوش خود را از تن شب
بِکَن آغوش خود را از تن غم
نشو سرمایه ی اهریمن غم
بخند و مهربانی کن به دنیا
نپوشان به خودت پیر آهن غم
دراین شهر کویری یار خسته
کنار باغ پائیزی نشسته
گرفته غم گلوی نازکش را
نمیدانم دلش را کی شکسته
ابوالقاسم کریمی
خزان بر باغ افکارم خزیده
تمام تار و پودم را دریده
چرا نقاش تقدیر دو عالم
مرا در حال غم خوردن کشیده؟!
به سوی پنجره آواز برخواست
قفس از سینه ی پرواز برخواست
طلوع صبح زندان دیدنی شد
تفنگ از باور سرباز برخواست
زمین , بی سایه و خاموش و تب دار
بشر در مَنجلاب ترس و کشتار
جُنون, پا در رکاب اسب کینه
ببارد, بر تن و روح ِ ستمکار
گیاهی کوچکم بر بستر سنگ
نگین سبز ِ روی تاج ِ خوشرنگ
شبی گفتم به انسانی ریاکار
مَکن تکیه به پشت گاو نیرنگ
زمستان آمد و دیوار بارید
تبر بر شهر ما ، غم بار بارید
درون کوچه ی بن بست تاریخ
سیاست رد شد و تکرار بارید
شبی در پنجه ی سرد زمستان
لب دیوار قربانگاه زندان
به زیر سایه ای مبهم تر از غم
گلی دیدم ، اسیر تیغ طوفان
گلی که ریشه های تشنه دارد
به روح سبز خود ایمان ندارد
دعا کن مادرم بعد از نمازت
به شهر ما کمی باران ببارد
گذشته حال و فردا را به هم ریخت
زمین را یک زن زیبا به هم ریخت
سکوت کوچه های عاشقی را
لب جادویی حوا به هم ریخت