یک بار دلِ من را، پیشِ دلِ خود خوانی یک بارِ دگر، امّا، با جور و جفا رانی احساسِ نهانم را، میفهمی و میدانی ماندم که چرا هر دم، با مهر نمیمانی؟! از جاریِ اضدادت، در جامِ روانِ من گاهی، به سرِ آبم؛ گه آتش و گاهی باد آباد شود...
نگاهت به من شوق زندگی میبخشید... اما لبهایت صد هزار مرتبه مرا میکشد...