متن اشعار زهرا حکیمی بافقی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات اشعار زهرا حکیمی بافقی
@bzahakimi
فنجانِ دلم، قهوهی رویای تو دارد
پیمانهی جان، جوششِ صهبای تو دارد
وقتی بدهی دستِ دلم، دستِ گُلت را
احساسِ نهان عطرِ دلافزای تو دارد
ردّ عشوههایت
غوغا میکند مدام
در گذرگاهِ عاطفهام
درگذر از اشتباهم و
برگرد کنارِ دلم!
شک نکن که:
جغرافیای تنِ تبدارم
همواره
نقشهی راهِ هموارِ به تو را
با مهرِ نهان
خواهان است
بام تا بام
از اوجِ قلّهی سپیدِ مهر
نگاه کن
خورشیدِ احساسم را!
شام تا شام
بر بلندای بامِ بخت، ببین
بسترِ سرد از نبودت را
و با سوسوی ستارگانِ محبّت
بلرزان دلت را
به حالِ دلم!
تو را
تا مرزِ رویا
میخواهم هنوز
خطای دیدم بود
اگر دیدی
که گفتم
بر هم خورده
مرزِ مهرم
در بند عشقت اسیرم
ببین چه سان
ژرفای احساسم
با تکرار محبت
ترجیعبند مهر میسراید
چتر دستانت را
سایهسارم کن
تا احساسم
رها گردد
از دست باران دلتنگی
مهدی جان!
قلبهای قابل،❤️
قبالهی دل میجویند؛❤️
تا در هر ورقش،❤️
قداست عشق را،❤️
امضا بنمایند...❤️
❤️🍃
عشق،
پرتوی است،
از نگاه خدا؛
که در وجودمان شعله میکشد...
وقتی که بیایی احساس،
سبد سبد
بوسه در رهت خواهد کاشت؛
و با لبان سینه،
خاک راهت را،
خواهد بوسید...
اللهم عجل لولیک الفرج
🌴🍃🌴🍃
مهدیا!
میشود آیا؛
که پرده از رخ برگیری؛
و همه آفاق را،
از خورشید رویت،
در نور بنشانی؟
🌴🍃🌴🍃
ای موعود خدا!
میشود آیا؛
که بوی شیرین مویت را،
در سراپردهی جان هوادارانت،
پرواز دهی؛
و از شمیم خوش رخسارت،
مشام جان مشتاقانت را،
عطرآگین سازی؟
بخند کودکم؛
آرام بخند!
در صورتیِ زیبای لبهایت،
گل فریاد نهفته است؛
که شکوفههای مرواریدسان را،
نمایان می سازد!
ای کاش؛ هر صبح،
بصیرت ببارد بر دل؛❤️🙏
و بشوید با مهر،
رنگ گلین دیوارهی دلها را!
🙏ای کاش؛ هر صبح،🌞
نوری از ایمان و بصیرت،🌟⭐️✨
میهمان خواندهی دلهامان باشد!
✨❤️@bzahakimi
دل، به دل بودن و عشقست؛ که زیبا بشود؛
جز وجودِ عطشِ عاطفه زیبا نشویم!
صد ستاره، به دلاز: چشمکِ احساس، دمد
حیف اگر، محوِ نفسهای ثریا نشویم!
تو میآیی؛ دلم، این را گواه است
همه، آدینهها چشمم به راه است
پُر از نرگس شده، گلدان قلبم
بیا؛ احساسم آخر بیگناه است
به نام خالق شعر و، ترانه
خدای دفترِ مِهرِ زمانه
خداوندی که احساس آفرید و
قلم را داده شوری بیکرانه
bzahakimi@
فضای جمعه وُ، دل، منتظر شد؛
گُل و، هر جوششِ گِل، منتظر شد؛
میانِ راههای عشق و احساس،
دلم، منزل به منزل، منتظر شد!
آسان به تو دل دادم و نشناخت دلت
قدرِ دلکم را؛ چه بگوید به تو دل؟
در اناالحقِّ جنون، نجوای جان، بانگی زند؛
همقدم با دل بگردم، سربهدارِ لحظهها!
پ. ن:
تلمیح به داستان حسین بن منصور حلاج که «اناالحق» گفت و به دار آویخته شد.
چه پارادوکس غریبیست عشق!
میپژمراند؛
میسوزاند؛
نابود میکند؛
و باز،
زندگی میبخشد!