هر زمانی نقل های سنتی آذربایجان رو می دیدم لبخند تلخی؛ ولی طولانی روی لبم جا خوش می کرد. یه روز که به خونه ی خاله ام رفتیم، بازم نقل دیدم بازم یادش افتادم بازم روحم مثل پروانه ای پر گرفت که به سمتش بره و دست آخر اون لبخند...
هیچ کس به عشق معتقد نیست همه می گویند فراموش می کنی من لبخند تلخ می زنم نگاهم را بر می گردانم!بعضی ها فراموش نمی شوند بعضی عشق ها خود حقیقت اند حیف؛نمی فهمند!
چرا نمی رقصی؟ تاکسی پشت چراغ قرمز ایستاد. حاجی فیروزی از لابلای ماشین ها به طرف پیاده رو می رفت. زنی که با دختر کوچکش عقب تاکسی نشسته بودند رو به دخترش گفت: «حاجی فیروزو دیدی؟» دختر سرش را تکان داد یعنی دیده است. مردی که جلو نشسته بود گفت:...