پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
چشمهایت رادستهایت رانگاهت راآغوشت راخلاصه بگویم خودت راازمن مگیرتو تنها امید زنده بودن منی...
آسون نیست باداشتن این همه درد ایستادن وخندین .این روزها اختیارزندگی درمن نیست.برایم فرقی نمی کندچگونه بگذرد روزهای سبز جوانی ام .سخته قربانی شدن روزهای جوانیت راببینی اما نه راه پیش باشد ونه راه پس ..فقط بایدچشم هایت راببندی وخودتت رو به دستت تقدیربسپری.چقدرتلخه وچقدرسخته رودلت پابزاری وتمام روعیاهات وتمام آرزوهایت رادرقلب شکسته ات دفن کنی......
وای از دست این تنهایی، وای از دست این دل بهانه گیروای از دست این لحظه های نفسگیر ،ای خدا بیا و دستهای سردم را بگیرخسته ام ، باز هم دلم گرفته و دل شکسته ام …جهت خواندن به مشاهده ادامه مطلب مراجعه کنید ……در حسرت لحظه ای آرامشم ، همچنان اشک از چشمانم میریزد و در انتظار طلوعی دوباره امهمه چیز برایم مثل هم است ، طلوع برایم همرنگ غروب است ، گونه هایم پر از اشک شده و عین خیالم نیست ، عادت کرده ام دیگر….عادت کرده ام از همنیشینی با غ...
اگر زمان منتظر ما میایستاد تا ما به بلوغ برسیم، قطعا زندگی با نقصهای کمتری را تجربه میکردیم !نمیدانم زندگی بدون واژهی «افسوس» چه شکلی خواهد بود! شیرینتر است یا مزهی یکنواختی دارد !؟...