پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
شعرهایمدر تب چشم هایت می سوزندو به امید آمدنتغریبانه به راهت چشم دوخته اندبیا جامه ی عشق رابر تن واژه هایم کنکه نفس کشیدندر هوای نگاهتآرزوی شعرهای من استمجید رفیع زاد...
ز طاعت جامه ای نو کن ز بهر آن جان ور نهچو مرگ این جامه بستاند ٬ تو عریان مانی و رسوا...
مردی نزد جوانمردی آمد و گفت : تبرکی میخواهم. جامه ات را به من بده تا من نیز همچون تو از جوانمردی بهره ای ببرم. جوانمرد گفت: جامه ی مرا بهایی نیست. اما سوالی دارم؟ مرد گفت: بپرس. جوانمرد گفت: اگر مردی چادر بر سر کند زن می شود؟ مرد گفت: نه جوانمرد گفت اگر زنی جامه ی مردانه بپوشد مرد می شود؟ مرد گفت: نه جوانمرد گفت: پس در پی آن نباش که جامه ی از جوانمردان را در بر کنی که اگر پوست جوانمرد را هم در بر کشی جوانمرد نخواهی شد زیرا جوا...