شعرهایم در تب چشم هایت می سوزند و به امید آمدنت غریبانه به راهت چشم دوخته اند بیا جامه ی عشق را بر تن واژه هایم کن که نفس کشیدن در هوای نگاهت آرزوی شعرهای من است مجید رفیع زاد
ز طاعت جامه ای نو کن ز بهر آن جان ور نه چو مرگ این جامه بستاند ٬ تو عریان مانی و رسوا
مردی نزد جوانمردی آمد و گفت : تبرکی میخواهم. جامه ات را به من بده تا من نیز همچون تو از جوانمردی بهره ای ببرم. جوانمرد گفت: جامه ی مرا بهایی نیست. اما سوالی دارم؟ مرد گفت: بپرس. جوانمرد گفت: اگر مردی چادر بر سر کند زن می شود؟ مرد...