پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
هرچه به چال گونه ات نزدیکتر دلهره ی گم شدنم بیشتر...
چال گونه ات برموداست در ارزوهای ناپدید خالد بایزیدی...
یلدا را باید تا سپیده دمدر نگاهت نشستخالدبایزیدی(دلیر)...
زمستان بودمن قالبی ازیختنم راکه به تن ات سایدمآن قالب یخ آب شد...
توراکه بوسیدممن به جاری شدنرودخانه ی عسل دربهشتایمان آوردم...
اگرلمس تن توگناه استمن عاشقانه آن گناه رادوست دارمو نوید آن آتش جهنم رانیز...
شیرینی لبانت راآنگاه حس کردم که وقتیتورا بوسیدمزنبورعسلی روی لبانم نشستومن درکندوی نگاهتبه تماشای زیباترین گل نشستموتوسینه مرمرین ات رابه شهوانی ترین نگاهمان گستراندیومرابه هرچه گناه بود قهقه خنداندی...