بندرِ سوگوار… کاش واژههایم پتو میشدند، برای آن پیکرهایی که میان آتش خاموش شدند… کاش صدایم مرهمی بود، بر دلهایی که هنوز اسم عزیزشان را در شعلهها صدا میزنند… تو نسوختی، بندر… این ما بودیم که در آوار داغِ تو، خاکستر شدیم…
آرام،بی آنکه کسی بفهمد خاکستر شدم... آن دست که برای برای نوازشم آمد مرا در هوا پخش کرد من،آتشی نبودم که ببینی یا با آن گرم شوی و نورم را ببینی من،فقط بی صدا میسوختم