پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
گفت:قول بده...گفتم:چه قولی؟گفت:که هروقت یاد من افتادی بخندی...رفت...همه فکر کردن اونقدرا هم دوسش نداشتمکه فقط خندیدم...که همش خندیدم...
پدرم وصیت کرد که عاشق نشومتو چه کردی که به گور پدرم خندیدم؟...
تمام عمر خندیدمبه این عاشق به آن عاشقچنان عشقی سرم آمدکه دیگر من نمی خندم......
ز بس خندیدمو پنهان نمودم راز خود راکسی باور ندارد در دلمدریای درد است......