پنجشنبه , ۲۲ آذر ۱۴۰۳
.........................درویش..................... درویشم و مفتخرم ز نفس خویشم....................زین حال خوشم همیشه مستمکه گر،بود زندگی ام، سلطانی....................................بود در نفسم خوی اهریمنی...
از من نشده، هیچ دلی ریش تر از عشقدنیای کسی، این همه تشویش تر از عشقمن بیش تر از هر که رفیقش شدم، اماکس تیر نزد، بر دل من، بیش تر از عشقبا خون دلم، گر چه بپرورده ام او رانوشی نچشیدم، بخدا نیش تر از عشقاو گر چه به دل، از همه آزاد ترین بودپیدا نشد اما، به تو، تفتیش تر از عشقهر چند شده دشمن خون و دل و جانماما به خدا نیست کسی، خویش تر از عشقمن در نظرش از همه کس دور ترینمدر من نشد هرگز دگری،، پیش تر از عشقدنیا ...
مگو جاهی از سلطنت بیش نیستکه ایمن تر از ملک درویش نیستسبکبار مردم سبک تر روندحق این است و صاحبدلان بشنوندتهیدست تشویش نانی خوردجهانبان به قدر جهانی خوردگدا را چو حاصل شود نان شامچنان خوش بخسبد که سلطان شامغم و شادمانی به سر می رودبه مرگ این دو از سر به در می رودچه آن را که بر سر نهادند تاجچه آن را که بر گردن آمد خراجاگر سرفرازی به کیوان بر استوگر تنگدستی به زندان در استچو خیل اجل بر سر هر دو...