شعر عرفانی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شعر عرفانی
بیخیال ز آنکه به جهان خبر دارم
تو بمان، ای همه بود و منم غبار حرم
تو همیشه حضوری، من و عدم چه کنم؟
چو نگاهی ز تو آید، شود عدم، نعم
دل من قطرهی تیرهست و تو دریای یقین
من اگر نیست شوم، از تو بمانم درهدف
من و...
ربنا، ای مهر پنهان در دلِ افلاک و خاک
نور تو پیداست حتی پشت پردۀ هلاک
هر که با نام تو برخاست، خاموشی نداشت
ذکر تو جان میدهد در سینه همچون خاک پاک
گر چه آلوده دنیا و دور از صفای آستان
رحمتی داری که گمراهان کند زره چون به...
✍ تکیه بر او بکن!
کانال تلگرام:
@bzahakimi
از چه بیزاری؟
تو خدارا داری!
او نیازهایت را بس!
رازهایت را بس!
اوست تنها کس؛
که می داند؛
و می خواند؛
ناگفته از طرز نگاهت:
رازهای مگوی دلت را!
تکیه بر او بکن!
قطره به قطره آسمان ها را دویدم
ساعت دقیقا هشت...! با باران رسیدم
رنگینکمان شد نردبان گنبد او
با پرچم سبز دعا در خود وزیدم
در انعکاس آیهی آیینهکاری
خورشید را در کسوت خدام دیدم
پروانه پروانه فرشته جمع می شد
همبال کفترهات وقتی می پریدم
از حوض آزادیت گنجشکان...
با تنهایی رفیقِ جان شدن خوشست
رهی پنهان، ولی آسان شدن خوشست
میانِ خواستن تا اوجِ بودنش
پلیست این خلوتِ انسان شدن، خوشست
شبِ بیهمصدایی گرچه تلخ است
ولی آغازِ بیپایان شدن، خوشست
نترس از سایهی دلگیرِ تنها
که وقتِ صبر، وقتِ جان شدن خوشست
کسی تا با خودش تنها...
"در زیر گنبدت، هزاران آرزو گم میشود،
اما در نگاهت، رازهایی است که هیچکس را یارای کشف آن نیست."
bzahakimi@
فضای جمعه وُ، دل، منتظر شد؛
گُل و، هر جوششِ گِل، منتظر شد؛
میانِ راههای عشق و احساس،
دلم، منزل به منزل، منتظر شد!
شکر یزدان را که با لطفش، جهان آیینه شد
مهر آمینی زِ لطف او، نشان آیینه شد
بر دلِ آلودهام زد مُهر پاکِ آسمان
تا که آیین خدا، در جان و جان آیینه شد
با نسیم رحمت او جان گرفتم بارها
چشمهی ایمان شکفت و بوستان آیینه شد
در شبِ...
من ان خالی دریایم نهنگ فهم را بفرست
که از جهل ام گریزانم کتاب نو مرا بفرست
من ان لنج پر از پرسش کنار کرخه ای پر شک
تو بی پاسخ ،منش زندیق، ز ایمانت مرا بفرست
اگر ملای روم ام من ،چه هستم فارغی از شمس
برای تارک قلبم...
چو دل دیدم ز مردم خسته گردد
به خلوت دل پناهی بسته گردد
ز طبعِ خلق، هر کس شد خبردار
ز غوغایش، دلش رسته گردد
کسی که اهلِ معنا گشت و بینا
ز مردم تا ابد آشفته گردد
چه حاجت صحبت اغیار گفتن؟
که دل با خویشتن آراسته گردد
به...
(رمز و راز این دنیا)
شبی اندیشه میکردم به رمز و راز این دنیا
که منظور خدا از خِلقت ما چیست ای دانا ؟
چه میدانی ز اسرار الهی، در پس پرده ؟
چه میباشد اساس آفرینش حقتعالی را ؟
چه رمزی هست در این خلقت انبوهِ خلقی که
یکی...
ای مولوی، ای شیخِ جان، ای شورِ شیرینِ بیان، تو را با عقل، کاری هست یا بازیست پنهان؟
چرا بودی تو بر استدلال خشمگین، ای سخندان؟
ز عقل و منطق ار ترسی، ز خود ترسی، نه از جان
بگفتی: «پای استدلال، چوب باشد، بیتمکین» ولی خود از همین منطق، کنی...
درون رنج، زاده شد دل انسان
میانِ داغ، سر نهاد به طوفان
به کبد، آری، آفرید ما را حق
که راهِ حق نگردد از غم آسان
ز رنج و درد، راهِ کُهن به نور است
که بیمشقت، آسمان نباشد جان
اگر نبودی این تعب، نمیجُستیم
کلید رازهای پردهپنهان
چه میدانی؟...
در خلوت شب، نفس ز خود بیخبر است
تنها دل من، به یاد او باخبر است
در سینهام آتشیست پنهان ز جهان
کز زمزمهاش، سکوت رب شعلهور است
مسجد همه جا، ولی خدا در دل من
گوشهنشینِ قلب سحر است
با من سخنی نگفت جز با نگهاش
آری، سخنش نگاهِ...
پناه گیر به یاری که بینشان باشد
که در سکوتِ دعا، خود زبان باشد
تو را اگر همه جا دردمند میبینند
خدا همان نفس گرم مهربان باشد
نگاه کن، وسط گریههایت پیداست
کسی که پشت دل شب، نگهبان باشد
به او پناه ببر، چون رنج به دوشی
که مثل آینه،...
(کافر نیستم)
چون که اهل جیفهی دنیای بی در نیستم
تشنهی پُست و مقام و میز و منبر نیستم
گرچه دارم خامهای زرّین به کف از لطف حق
در پی نام و نشان و لوح و دفتر نیستم
چون نسَب دارم ز مولایم امیرالمؤمنین
تا نفس دارم مُرید شخص دیگر...
دوست دارم که جلد تو باشم
چون کبوتر به دور ایوانت
تو رضا هستی و منم زائر
بوسه کارم به صحن چشمانت
مانند برادر است عالی درجات
مصباح هدایت ست و کشتی نجات
آقای غریب را نگهدار بقیع
چون مدفن او داده به خاکت برکات
ز خلق، آن دل گرفتم کز صفا دورند که جز صفر همه در اعداد طبیعی درخطا بودند
به خلوت و دل، حاصل خوشی آمد که جمعِ خلق، همه قیل و قال بیسودند
حدود عالم فانی، به قدر حس بُوَد به بینهایتِ جان، عاشقان چه آسودند
ز مشتقِ شب و اشک،...
چقدر خوب گفت مولایم علی
ز رنج خلق شد دلهای ازلی
گرفتی چون ز حال مردم آگاه
بریدی از جهان، کردی تماشا
به هر سو فتنهای، نامردمی
ندیدی جز جفا، آه از دلی
نه از تنهاییست این خلوتنشین
که از زخم زبانها شد رفعتی
شناسی مردمان، آنگه بری
نه از...
در دل شب، نشستهام و چشم ترم با توست
ای راز آشکار جهان، همسفرم با توست
تاریکی جهان که مرا در خود فروبُردهست
روشندلیست اگر سوزِ سحرم با توست
لب بستهام ز خلق، ولی دل پر ز نجوایت
این گریههای بیصدا، پشتِ درم با توست
ای روشنیِ نابِ دل، از...
به راه رب، گر صد سال رهسپار شوی
به یک نگاه، ز فیضش امیدوار شوی
ز سعی خویش، اگرچه به مقصد نرسی
به لطف رب، در این ره سزاوار شوی
دل از تلاش و ز رنج و غم ایمن مدار
که در پیالهٔ صبر، مغفور و رهاشوی
به بزم رب،...
زندگی خطی است بیآغاز و بیانجام ما،
حد ما جز در نگاهدوست، پیدا کی شود؟
عشق، تابع گر به سوی او همی میلش کند،
در نهایت، بینهایت در دل ما کی شود؟
مشتق از جان جهان گر لحظهای گیرد خدا،
جز جمالش، جز وصالش، هیچ معنا کی شود؟
صفر بودیم...