شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
پدر عزیزمجای خالی تو راهیچ جور نمیشه پر کرد....
پدرم تنها کسیه که باعث میشه بدون شک باور کنم،فرشته ها هم می توانند مرد باشند....
کور بودیم و غم های پدر را نمی دیدیم مادرم اما بریل می دانست هر شب دردها را از روی پینه ی دست های پدر مرور می کرد...
سفید بودن رویم را به قیمت سفید شدن موهایتو خمیده شدن قامتت نمی خواستم پدر!...
پدر جان عزیزممن نبودم و تو بودیبود شدم و تو تمام بودنت را به پایم ریختیحالا سال هاست که با بودنت زندگی می کنمهر روز ،هر لحظه،هر آن و دم به دم هستی...
هر چقدر یزرگتر شدمجای خالیت را در زندگی بیشتر حس کردم دلم بد جور هواتو کرده بابا...
پشت حرفهای پدرپشت نوازش هاسرزنش هاپشت تمامِ نگاههای معنی دارپشت سکوتِ پدرپشت لبخندهای پر از رازِ پدرعشقی ستپنهان تر از مهرِ مادری...
هیس!ﻳﻮﺍﺵ ﺗﺮﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻲ ﻛﻨﻴﺪ!ﺷﺎﻳﺪﻛﺴﻲ ﭘﺪﺭ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ…ﺍﻳﻨﻘﺪﺭ ﺍﻳﻦ ﻃﻼی ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺭﺥ ﻧﻜﺸﻴﺪ …ﻗﺪﺭﺵ ﺭﺍ ﺑﺪﺍﻧﻴﺪ ..ﺍﺯﻛﻨﺎﺭﺵ ﺑﻮﺩﻥ ﻟﺬﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ،ﺩﺳﺘﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﺑﺒﻮﺳﻴﺪ،ﺳﺎﻋﺘﻬﺎ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﻛﻨﻴﺪ ، ﭘﺪﺭ ﻫﺪﻳﻪ ﻧﻤﻴﺨﻮﺍﻫﺪ…ﭘﺪﺭﺧﻮﺩﺵ ﻫﺪﻳﻪ ﺍﺳﺖ،ﺍﺯﺩﺳﺘﺶ ﻧﺪﻫﻴﺪ ,ﺑﺮﺍﻳﺶ ﻭﻗﺖ ﺑﮕﺬﺍﺭﻳﺪ.ﻧﮕﻴﺪ ﺑﺎﺑﺎ ﮔﻴﺮ ، ﻧﺪﻩ; ﻣﻦ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻡ ,ﻧﻪ!! ﺗﻮﺑﺮﺍی ﺍﻭ ﻫﻤﺎﻥ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﻛﻮﭼﻮﻟﻮﻳﻲ …. ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺑﺎﺵ ﺍﻭ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺗﻮﺳﺖ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺯﻣﻴﻦ ﺁﻣﺪﻩ… ﺗﺎﺍﺯﺗﻮ ﺣﻤﺎﻳﺖ ﻛﻨﺪ… ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺑﺎﺵ ﺩﻝ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺭﺍ ﻧﺸﻜﻨﻲ…ﻓﻘﻂ ﻳﻚ ﻛﻢ ﻳﻮﺍﺷﺘﺮ!!!ﺷﺎﻳﺪ ﻛﺴﻲ ﺩﻟﺶ ﺑﺮﺍی...
هر گاه که احساس کردم نیازمند پشتیبانی چون کوه هستم به یاد نعمت خوب خدا، پدر افتادم....