پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
سایه ای مانده ز سروِ قامتم . حجت اله حبیبی...
در این دنیای بی درکه پیکرش ویرانه ای ست بر قامت خمیده ی تنهاییمیان وارفتگی های درهم روزگاراز آن کهنه زخم تنیده در پیلهحرفی نیستوقتی نگاهم یک دنیا فریاد استاما ...جوانه می زند بذری که دست دعا و مهر خدا در خاک گلدان دل کاشته....بهزاد غدیری...
سفید بودن رویم را به قیمت سفید شدن موهایتو خمیده شدن قامتت نمی خواستم پدر!...
میدوختم به قامت حُسنش لباسِ وصفدردا که اطلس سخنم خوشقُماش نیست...
هنوز دیر نیست؛هنوز صبرِ من به قامتِ بلندِ آرزوست ......
آینه به فریاد آمد از نقش قامت تنهای من ...!...