شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
با صدای ساعت روز جمعه از خواب بلند شدم خیلی هم فرقی نمی کرد از وقتی نمیتونم از خونه برم بیرون هرروزش برام جمعه ست! ولی امروز عجیب تره...دلتنگی برای تمام آدم ها تو روز جمعه روی دلم سنگینی می کنه...عذاب وجدان کار های عقب افتاده و نگرانی کارهایی که بعدا باید انجام بشن ی لحظه هم دست از سرم بر نمی داره..انگار همه مشکلات هفته تو جمعه پررنگ میشن! صبحش نگرانم و ظهرش دلتنگ و عصرش دلگرفته... بار جمعه ها انقد سنگینه که نمی خوام رو دوش کسی بذار...