پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
حضرت یار به تو قول خواهم داد آوازه ی عشق ما تا بی کران ها خواهد پیچید اگر دست به دست من بدهی و همراه شوی بعد ها از علاقه ی ما حرف ها خواهند زد عشقی هم چو عشق احمد به آیدا بلکه شیرین تر و پایدار تر از عشق جلال به سیمینبر روی قطعه قطعهٔ خانه قلبم نقش چهره ی تو ست .کاشی های رنگی این عمارت صدایت می زنندو تمامی این ها ثبت خواهد شد ، به تو قول می دهمروزگاری درموردمان حرف ها می زنندعشق میان من و تو ماندگار خواهد ماند عزیزترینم🤍...
کاش میدانستی خنده هایت احاطه کرده است تمام جهانم رابه تو می اندیشم ای فراتر از هررویابه لمس انگشتانت در لابلای گیسوانم به گرمای آغوشت به شیرینی لبخندهایت کاش میدانستی چقدر غروربرانگیزاست عاشقی باتو..... درمیان مردمانی که چیزی از عشق نمی دانند.بامن حرف بزن شاملوی زندگی ام ....✍️هدی احمدی...
من دور از تو در آغوش سیل چشمانم، کنج حیاط دلتنگی، گم می شوم. اگر تو باز نگردی این انتظار خفته در سینه ام از تمام وجودم تنها تلی از خاکستر را باقی می گذارد. دیگر طاقت شنیدن طعنه ی اختران و فلک را ندارم که چرا زیر این آسمان، دور از آغوش دستانت و بدون خیره شدن در آن دو نرگس مست، سر بر زمین می گذارم.ای تنها مرهم بدخیم ترین دلتنگی هایم، تو که نباشی هیاهوی این شهر سکوت است، برگرد. سهم من نیست دور از گرمای وجودت زیر آوار دلتنگی شکستن. حضرت جان! به...
ماه دلمکمی بتاب در شب های بی روزن زندگی ام خودی نشان بدهچراغانی کن این منِ معلق را میان آرزو کردن و نداشتنت!به خواب هایم بیاتا بتوانم دوباره صدایت بزنم و انعکاس کنم نوای دل انگیز جانم را...بتاب و پرکن این خلاء مطلق بی تابی را...ماه من این روزها حالِ دلم باتو فقط خوب می شود!✍️هدی احمدی...
میخواهم به تو بازگردمهمچون خاطرات بیماری که حافظه اش بهبود می یابد.همچون سرزمینی که از اِشغال شورشیان خارج می شود.شبیه اسیری که حکم برگشت به وطنش می آید.می خواهم به تو بازگردمحبس شوم میان بازوانت موسیقی بیکلامِ احساس، فضا را پرکند.گیسوانِ بلندِ لَختم را همچون قاصدک در دستان تو رها کنم.میخواهم تو را در آغوش بگیرمهمچون مادری که فرزندش را پس از سالها چشم انتظاری میبیند.عطر تنت را استشمام کنم.انگشتانت را لمس کنم.مستعمره ی قافل...
میدانے جانم!من اگرپاریس بودم،قطعاتو ایفل میشدی.واگر باران بودم، حتما تو ابر میشدی.ویااگر هم شب بودم، بے شڪ تو ماہ میشدی؛اماچہ ڪنم حالاڪہ من، خرابہ اے دردلِ ڪوچہ پس ڪوچہ هاے جنوب شدہ اموتو هم برفِ زمستانے بر روے خانہ هاے شیروانے دارِ شمال ...✍️هدے احمدیدلنوشتہ های هدے...
مرا دعوت کن،مرا به پرده ی برهنه ی شب،به مرز وحشی نفس هایت و جذر و مدی که،غرقم کند به ضیافت گرمای تنتوبازوانی که،پناهم بدهداز کویر سرما زده ی عشق!مرا دعوت کن؛مرا،در میان مرز آغوشت،به استثمار لبانت و صلیب نگاهی که به حراج می برد بند بند وجودم رادر آخرین عشق بازی این تخت.✍️هدی احمدیدلنوشته های من...
مرا دعوت کن،مرا به پرده ی برهنه ی شب،به مرز وحشی نفس هایت و جذر و مدی که،غرقم کند به ضیافت گرمای تنتوبازوانی که،پناهم بدهداز کویر سرما زده ی عشق!مرا دعوت کن؛مرا،در میان مرز آغوشت،به استثمار لبانت و صلیب نگاهی که به حراج می برد بند بند وجودم رادر آخرین عشق بازی این تخت.✍️هدی احمدی...
در آغوش عریان من ضیافتی برپاست ..هرحرامی اینجا حلال است محکوم کن جبرها را دردادگاه ممنوعه ها ..چیره شو بر تن برهنه ی منلختی در این سرزمین وسوسه انگیز بیاسای..بذر عشق و هوس ، در سایش دوتن جوانه خواهد زد ..میان نبض و نفس های تو شکوفه خواهد داد تن سپیدم ..مرد مستی باش از شنیدن صدایناله هایم .. حالا نوازش کن ..تمام مرا ..و چون سیلاب برمن جاری شو ..آه !!!تو در خیال منی ..نزول کن ..ای هوس مطلق در رویای من ..✍️...
این روزها خواهد گذشت گریہ هایم ، دلتنگیهایم و تمام غمهایم را پشت سر مے گذارممن قوے مے شوم ، قوے تر از قبل تومیدانم روزے دلتنگ خواهے شددلتنگ دوستت دارم هایمدلتنگ دلتنگیهایم دلتنگ مزاحمتهاے گاہ و بیگاهمروزے چشم بر صفحہ ے گوشے ات خواهے دوخت تا عاشقانہ اے برایت بنویسمروزے دلتنگ خندہ هایم، بغضهایم، اشڪهایم و حتے سڪوتم خواهے شد این روزها را یادت بماند رنجها مرا از پاے نمے اندازد عشقت در دلم همچون شعلہ ے امیدے روشن خواهد ماندجایت ...
بی معرفتِ دوست داشتنیِ من!مگرفراموش کردنم چقدرآسان بود که انقدرساده توانستی بیخیالِ تمامِ دونفره هایمان شوی!نمیدانم شایدهم فراموشی خاصیت آدم ها باشد؛ آخر این روزها من هم فراموش کارشده ام؛دائم فراموش میکنم که رفته ایفراموش میکنم که فراموشم کرده ای. وهربار باصدای تلفن همراهم دستپاچه میشوم؛ویااز روی عادتِ همیشگی ام منتظرِشب به خیرگفتنت میشوم؛شبهایی که خیلی وقت است دیگربه خیرنمیشوند. این روزها ساعتها خیره می مانم به گوشه ای گاه لبخ...
و منبرای بوسه بر رُز های وحشی لبانتسال ها به انتظار می مانممن برای بوسه به گلبرگِ لب هایت ،تیغ های تنت را به گرمی در آغوش می فشارم...✍️هدی احمدیدلنوشته های هدی...
و مناز سرابِ جماهیرِ سرخِ لب هایت ،سیراب نمی شوم .مرا وعده اے دہ بہ بوسه اے سربے از لب هایت .لب هایم را نشانہ بگیرو ماشہ را بڪش✍️هدی احمدی...
میگویندهیچ جایی شبیه خانه ی خود آدم نمیشودراست میگویند کجا آرامش بخش تر از آغوشتکجا دنج تر از قلمرو دستانت دلبرجانخانه ی من آغوش توست که چشمانت را در مسئله ی عشق به توان میرساند خانه ی من آغوش توست با طنین دلنشین صدایت در انعکاس حرف های عاشقانه سهم من چهارخانه پیراهنت است به راستی هیچ جایی خانه ی خود آدم نمیشود.✍️هدی احمدیدلنوشته های هدی...
می شود دریا شوی ، ماهی شوم من جان بگیرم ؟ یا که من دریا شوم ساحل شوی ، پیشم بمانی؟ می شود گاهی نگاهت به من بیمار افتد ؟ درد را تسکین دهی دل را بیابی؟ یا که نه ، من را بفهمی !تلخی حالم که نه ،این بی قراری را بفهمی ... گر نمی خواهی بفهمی حال من را ، یا برو آتش بخوابان ...یا که راه را سد مکن دلبر میازار ....✍️ هدی احمدیدلنوشته های هدی...
عاشق ڪہ باشے شعر توهم وزن با چشمان اوستگر پلڪ را بر هم نهد غم بر غزل دامن زند با یڪ گرہ در ابروان شعرت شود رنگ خزان چون روے گرداند بہ نازهر قافیہ گردد نیاز مصرع بہ مصرع عاشقیمستے بہ عطر رازقی✍️هدے احمدیدلنوشتہ هاے هدی...
مادرم تورافرشته ای خواندند برروی زمین که ازطرف خداآمده ای ....اما من تورا چه نامم که میدانم ازفرشته والاتری....آری مادرم میدانم که فرشتگان در برابرت سربه خاک مینهند وبر زخم های دستت روزی هزاران بار بوسه میزنندوقلبت را خانه خدا میدانند وبران نماز میگذارند....مادرم .....نمی خواهم تورا فرشته بنامم می خواهم بر تو نامی نهم که فرشتگان باشنیدن ان بدانند که در برابر تو چه حقیرند....می خواهم بر تو نامی بگذارمکه هرگاه نامت را درمیان...
یه جمله قشنگ از یه دوست شنیدم که بهم گفت جعبه سیاه منچقدر این واژه بر خلاف ظاهرش قشنگ و دلنشینهجعبه سیاه مخزن اسرار آدماست جعبه ای که هم محاسن داره و هم معایب هم خوبتو میدونه و هم بدتوهم نقصتو میدونه و هم نقطه قوتتوجعبه سیاه من یعنی مورد اعتمادترین منبعضی کلمه ها شاعرانه نیستن ، رمانتیک نیستن اما از هزاران شعر و جمله ی ادبی بیشتر به دل میشینن مثل جعبه سیاه من.....✍️هدی احمدی...
وقتی تو هستی خودمو گم میکنم یادم میره کجای زمان وایسادم یادم میره اصن کی هستم میشم یه دنیایی از شور ، انگاری دوتا بال دارم که تو آسمون چشات اوج میگیرم خطای صورتم محو میشه ، پاهام از زمین کنده میشن ، تو خیالم به اسارت بازوهات درمیام و تو آغوشت به جنون میرسم میبوسمت و سالها به عقب برمیگردم یک جرعه از نگاهت چنان مستم میکنه که صدای ذوق دلم رو همه دنیا میشنوه راستی تو پاداش کدوم خوبی من بودی که اینجوری پر از عشقی نه انتظار دیدار ، نه...
حضرت یار چه احساس نابیست به تو نزدیک بودن ،مانند ستاره به شب...مثل الهه ی ناز وسط صدای زیبای بنان،مثل قفس پرنده وسط نوشته های سهراب،مثل ماهی وسط یک اقیانوس آرام...مثل ...مثل هرچیزی عین من و تو ...بدون اینکه هیچ دلیلی برای نزدیکیمان پیدا کنم ،احساس میکنم بدون دلیل به تو نزدیکم...کاش میشد دلیل قانع کننده تری پیدا میکردم ...ولی چطور میشود کلمات دلیلی بسازند، وقتی، هنوز هجی نامت را بخوبی از بَر نکرده ام ...حالاوسط همه ی ...
عزیزترینمتو همان تک ستاره ی دلربای آسمانیکه بنا به قسمت و تقدیریا به پاداش گناه و تقصیرمرا در سیاهی شب های درخشان چشمانتافسون کرده ای...!بودنت چقدر زیباست،ماه من!دلربای درخشان من،در آسمان دلم بتابکه تابیدنتعشق و امید و زندگی رابه من می بخشد!و چه ساده دوستت دارمای بی معناترین واژه ی پر مفهوم دلم،ای عشق!✍️هدی احمدی...
می خواهم باور کنم دیگر غمی نیست و هیچ گره ایی کور نمانده می خواهم باور کنم ،خوشی زده زیر ِدل ِتمام ِمردم شهر و همه از زور ِبی غمی ،غمگینند...دوست دارم عزمم را جزم کنم و با جسارت زیباترین واژه ها را قطار کنم کنار هم،که چه روزگارِ خوشی است و همه ما بی دلیل خوشحالیم، همهٔ ما بی هیچ بهانه ایی می خندیم،و حواسمان بیشتر از همیشه به یکدیگر هست. می خواهم باور کنم زندگی این روزها آسان تر از همیشه است و آه و افسوس و ای کاش،از سر ِزبان ها ا...
قشنگی دنیا به داشتن کسیه که تو رو میفهمهکسی که بودنش بهت اطمینان خاطر میده کسی که نمیزاره غم به دلت بشینه، واسه حال خوبت هر کاری میکنه کسی که دلتنگیاتو درک میکنه و میشه سنگ صبورت قشنگیه دنیا به داشتن کسیه که دوستت داره، دوستش داری، با شادیات شاده، کسی که همه جوره هواتو داره، روت حساسه یکی که نفست بنده به نفسش ، که اگه نباشه میخوای دنیا نباشه ، یکی که نگاهش دنیای عشقه جوری باهات حرف میزنه که احساس غرور میکنی، جوری نقطه ضعفاتو میپوشونه ک...
بعضیا حال و هوای خوبن ، معجزه ی لبخندن ، ناخواسته دلیل خوشی دلت میشن مثل حال و هوای روزای بچگی، انتظار کنار سفره ی هفت سین با صدای اسکناسای تانخورده لای قرآن .مثه عطر گلای یاس اردیبهشتی و هوای دل انگیزش .مثه خرداد و تموم شدن امتحانا، پاره شدن کتابا تو راه برگشت از مدرسه .مثل تابستون و گرمای بی اثرش که نمیتونست ما رو از کوچه های بازیگوشی جمعمون کنه .مثل اولین بستنی که انگار با همه ی بستنیا مزش فرق داشت .بعضیا حال خوشن مثل پاییزن، هوا...
روزے میرسد ڪہ در خاطرہ ها من بزرگترین اشتباہ تو باشم و تو زیباترین اتفاق من من درد باشم و تو سرد من سڪوت باشم و تو فریاد روزے من از دیار قلبت ڪوچ میڪنم و تو در میان قلبم تا آخرین ضربان اتراق میڪنے روزے ڪہ تو مرا ازیاد خواهے برد ، من زمین و زمان را بہ هم میدوزم تا لحظہ اے تو از خاطرم محو نشویتو را در شعرها جان میدهم ، هزار اسم زیبا میخوانمت ، تا ڪسے نتواند بهتر از من تو را بنامد تو را نفس میڪشم ، میان ثانیہ هاے ساعت روزگارم میستای...
میخواستم اسیرِ دنیایے باشم ڪہ توآن رابرایم ساختہ باشی بہ دور از تمامِ آدمهایِ مزاحم تنهامن باشم وتووآسمانے ڪہ ماہ شبهایش باشیوحالا زندانیِ جهانے شدہ ام،ڪہ بہ جز توشب هستآسمان هستاما ماهے نیست.اینجا تادلت بخواهد دلتنگی و بے قراری جهانم را جهنم ڪردہ استقرار نبود قرارم شوے وبے قرارترم ڪنی!!!!دلبرجان!یڪ لحظہ تصورڪنتوباشی،من باشماما مایی درڪار نباشد.باورڪناهیچ ڪجایِ این شهربے تو برایم ارزشِ تماشاڪردن ندارد....
پایان را میدانستیم، اما آغاز ڪردیم مثل رفتن زیر باران، بدون چتر وَ رقصیدن و چرخیدن در هیاهوے قَطرات وَ خیس شدن با عشق، با آنڪہ میدانیم پایانش تب و درد است.مثل نوشیدن قهوہ ڪہ بدجور دلچسب میشود اما تلخے اش ماندگار .آرے آخر قصہ ما از ابتدا پیدا بوداما ادامہ دادیم بہ عشق.مسیرے ڪه احساست تہ ڪشید و حالبا بهانہ هاے منطقے فلسفہ میبافے براے پایان.آغاز بے من مبارڪت باد... تو میروے بہ سوے خود و من، شروع یڪ غم بلندِ عاشقانہ ام....
کنارم بنشین دلتنگ شانه هایت شده امدلتنگ شب های فروغ خوانی و غزل های عاشقانه...انتظار آمدنت را می کشم و برایت همان چای همیشگی با عطر بوسه هایت را آماده کرده ام!تو باشی و نوازش هایت تو باشی و دستانت اصلا ما را چه به فراق زمانه چه به ضرب المثل احمقانهکمی نزدیک تر بیا و در آغوشم بگیرمن جهانم را در عطر پیراهنت پچ پچ های عاشقانه ات در تکیه گاه شانه هایت رها کرده ام و همچون مجنونی دلتنگ،خیال بوسه هایت را به دوش می کشم....
ابدی منشب را به تاب گیسوانم بنوازصبح را به نوازش نگاهم برسانصدایت را به رگ گردنم بلرزانشبنم نشسته بر روی گونه ام رابه قلبت جای بدهاه را از سینه ام بگیرنگاهت را به جزر و مد دریایی نگاهم طوفان کنشناورم کن در موج هستی اتنامم را رهاتر صدا بزننامت را شیداتر صدا بزنمبه لحظه ی دمیدنلبان اناریم را به شعله ی تنت برسانمبتلایم کنبه دریای ارامبه ماهی لرزانبه عشقبه عشق...✍️هدی احمدی...
لیلی آغوشت را بگشا...باخته ام تمام زندگانی ام را در دوزخ نگاهت! آرامم کن در تلاقی دستانت...سنجاق کن مهرم را در قلبت و رام کن دوست داشتن را در نقره ای مهتاب نگاهتمجنونِ توام بسان بهاری که بی شکوفه هایش هیچ است✍️هدی احمدی...
چی از این غم انگیزتر...لابلای واژه ی شعرها تو را بخوانم...قافیه بسازم از خاطراتدر کافه های بارانی شهر...شجریان شوم برای صدایت...و به تصویر بکشانم همانند فرشچیان جادوی چشمانت را و همچون شاملو با هر واژه دلبری ات را به جان بخرماما تودر گوش دیگری عاشقانه هایت را خرج کنی!هدی احمدی...
از حماسه ی پر غرور دنیا ،واز التماس شب زده ی راهزنان شبگرد زمانواز بلوغ تند راهبان سخت گیر معبد احساس،چیزی نمی خواهم...از رقص فواره ی افسونگرِ دلتنگیواز پنجه ی پرزور مرگواز قمار شبانه ی زندگی،چیزی نمی خواهم....من از برج خاکستری اندیشه های تلخواز خواب عَبوس و مرطوب شده ی افکار ناآرامواز سکوت دریای مَغموم و سَر خورده ی اعتماد،چیزی نمی خواهم...من در بیگانگی پر هرج و مرج دنیافقط ،مربعی سبز به اندازه ی قدمهایم می خواهمتا آ...
عاشق شدن زیادم سخت نیست کافیه یه نفر وسط غمت بیاد و همدم دلت بشه حرفاتو نگفته بخونه و با حرفاش خنده رو مهمون لبت کنه تعهد موندن بده و بگه تا تهش باهاته قول بده که دلتو نشکنه و همپای دیوونه بازیات باشه یکار کنه که هر چی سرت اومده ، بی وفایی آدما، دل شکستناشون و همه ی غصه هات یادت برهبا جمله های عاشقانش کلید بشه به قفل قلبت ، بیاد و اتراق کنه واسه همیشه کافیه فقط ببینیم ، بشنویم ، دوست داشته باشیم ، عشق خودش کارشو خوب بلده خوب میدون...
مراقب کلماتی که در قضاوت آدما بکار میبریم باشیم بعضی حرفا که روی دوش مخاطبمون میزاریم خیلی سنگینتر از توانشه له میشه از پا میفته .حرفایی که میتونه یه نفرو تا صبح بیدار نگه داره و متکاشو از اشک چشمش خیس کنه قضاوتایی که آدم رو از آدم مایوس میکنه و به پیله ی تنهایی خودش تبعید .تو حرفتو میزنی خالی میشی اما یکیو پر میکنی از بغض ، پر میکنی از کینه ، و میشکنی باورشو پرپر میکنی وجودشو . تو میگی و میگذری اون میشنوه و میشکنه و فرومیریزه ...
اصلا میگویم بیا برگردیم به قبلترها آن موقع که هم را شما خطاب میکردیم به آن وقتها که غریبه بودیم و گاهی به بهانه ای حالم را میپرسیدی ، بیا دوباره دوست گرامی هم باشیم این آشنای بیگانه که جانم شده و مرا در فراقش میسوزاند نمیخواهم ، این دوری و دوستی عذابم میدهد همان آدم شوخ طبع با شیطنتهای بچه گانه ات شو ، من هم غریبه ای که گاهی در صفحه ات جا داشت .اصلا اگر این روزها را میدانستیم حد و حدودمان را مشخص میکردیم مثلا این خط قرمز ا...
گفته بودم گر بمانی شاملویی میشوم از جنس زن آیدایم باشی و من از نگاهت شعر میبافم به تنرفتی اما تا بسوزم با غمت چون شهریار نوش عشقت این همه رنجی که دادی یادگار✍️هدی احمدی...
عید قربان نشده اما من به ادای دل قربانی خود آمده امکعبه و قبله و بتخانه تویی عشق تو حج من است ناجی من در نمازت غرق میگردم ز خود ذکر لبهایم تویی محبوب من در طوافت همچو عبدی حائزمیاد تو همچون صفا ومرگ من چون مروه است سعی در یاد تو و مرگم ببین پای درد این دل عاشق نشینیک دمی عبدت ببین معبود منعاشقی چون من تو دیدی در زمین؟ لیلی مجنون به جز من دیده ای؟ وصف حال این زلیخای زمان فهمیده ای؟ دل که نه ، جانم به چشمان تو قربان ...
چی از این غم انگیزتر...لابلای واژه ی شعرها تو را بخوانم...قافیه بسازم از خاطراتدر کافه های بارانی شهر...شجریان شوم برای صدایت...و به تصویر بکشانم همانند فرشچیان جادوی چشمانت را و همچون شاملو با هر واژه دلبری ات را به جان بخرماما تودر گوش دیگری عاشقانه هایت را خرج کنی!✍️هدی احمدی...
من نمیدوم تعریفت از عشق واقعی چیه!! اما اگه من بخوام تعریف کنم باید بگم:عشق واقعی یعنی اینکه با وجود هزار تا ستاره ی قشنگ دور ماه، تو فقط نگاهت به ماه باشه!هیچ زیبایی نتونه نگاهتو از رو اون برگردونه و نظر تو عوض کنهحتی اگه بهتر از اون وجود داشته باشه!اگر واقعا عاشقش باشی چشمتو رو همه میبندی تا فقط اونو ببینی.از همه میگذری تا به اون برسی. کل زندگیت بر مدار دل اون میچرخهو میشه تموم دنیای تو !یه قسمت رمان خلا نور نوشته بود :گاهی وقتا...
این روزها خواهد گذشت گریه هایم ، دلتنگیهایم و تمام غمهایم را پشت سر می گذارممن قوی می شوم ، قوی تر از قبل تومیدانم روزی دلتنگ خواهی شددلتنگ دوستت دارم هایمدلتنگ دلتنگیهایم دلتنگ مزاحمتهای گاه و بیگاهمروزی چشم بر صفحه ی گوشی ات خواهی دوخت تا عاشقانه ای برایت بنویسمروزی دلتنگ خنده هایم، بغضهایم، اشکهایم و حتی سکوتم خواهی شد این روزها را یادت بماند رنجها مرا از پای نمی اندازد عشقت در دلم همچون شعله ی امیدی روشن خواهد ماندجایت ...
تو را دوست دارم نه تنها به رسم عشق ، بلکه به رسم قدرشناسیتورا دوست دارم به رسم مهربانیت تو را دوست دارم به حرمت تمام لحظه های خوبی که ساختیتو را دوست دارم به رسم نگاهت که جز عشق در آن ندیدمتو را دوست دارم به رسم دلبریهایت ، به رسم دلدادگیهایم تو را در اوج بی نیازی دوست میدارم نه از روی نیازمتو را بین تمام عاشق نماها دوست میدارم که عشق واقعی را با تو یافتمتو را بین نداشته هایم نه ، تو را میان تمام داشته هایم دوست ترت میدارم تو را ب...
چیستے؟ ڪیستے ڪہ همہ جا هستے ، اما نیستے در تلألؤ نور خورشید هنگام طلوع ڪہ بر قطرات شبنم گل شمعدانے پشت پنجرہ ام درخششے بینظیر میدهد در خروش رودخانہ اے ڪہ اول بهار سرمست و آوازہ خوان از ڪوہ جارے میشود بر دشت تشنہ و بیقرارڪیستے ڪہ حتے در نت موسیقے نے لبڪ دورہ گرد خودنمایے میڪنے چہ هستے ڪہ انگار دنیاے آینہ ام را تصاحب ڪردے و در آن خود را نمیبینم ، همہ تویے ڪجایے ڪہ هر ڪجا صدایت هست و نامم را زمرمہ میڪنے برمیگردم و نمیبینمت ...
بعضی وقتا باید به زمان سپرد نه غم موندگاره ، نه شادی ، همه ی لحظه ها میگذرن ، ما یاد میگیریم که کجا و چطور قدر بدونیم من همیشه از آخرینها دلم میگیره، آخرین دیدار ، آخرین نگاه، آخرین کلام آخرینی که نمیدونیم آخرینه ، نمیفهمیم چیشد که شد آخرین مثل آخرین باری که مادربزرگم شب کنار کرسی واسمون داستان گفت، آخرین باری که واسه اسباب بازیام اشک ریختم، مثل آخرین باری که روی نیمکت مدرسه رو با تیغ تراش یادگاری نوشتیم، آخرین همنشینی با بعضی دوستامون ،...
مادرم ای انکه نگاهت آتشی را در قلب شعله ور میکندوَنفست در ذره ذره ی وجود حک میشودای آنکه دعایت معراجی و کلامت عاشقانه ای آنکه عشق می افرینی و خود عاشق می کنیای زیباترین جلوه گاه جمال خداوندی،ای پرشورترین مصداق هر انچه که هست و نیست،ای دومین میعادگاه و تکیه گاه مندست های محبت تورا فرشتگان می بوسندای همه بهانه ام برای زیستنای که بی تو جهانم تاریک است،ای راه گشای من،ای عشق تو از سر شوق و شوق تو از سر عشق،ای لطف تو از ...
حضرت عشق مادرم صدای تو ترنم باران استستایش میکنم دنیای پرازمهرت راای شکوه عشقالهه مهربانیتو طراوت بهاری سرشارز عِطرلاله هاییمادرم بوسه بردستان خسته توجانم رازنده میکند ودیدار تو عشق رادردلم به ارمغان می آوردمادرم چه زیباست وقتی که ازتوحرف میزنم احساس میکنم به خدانزدیکترم مادرم وقتی نام مقدست رابرزبان می آورمبغض گلویم رامیفشاردشایداین نشان عشق خالص وپاکستحضرت مادردوستت دارم ودستت رامیبوسم وسربرآستان پرازمهرتومی...
دستهایم را که میگیری...حجم نوازش لبریز میشود!گویی تمام رزهای زرد باغهابا دستهای بی دریغ توبرای من چیده میشوندو قلب منپرنده ای می شودبه پاکی بیکران نگاهتپر می کشد...و در آن وسعت بی انتهادر خاکستری اندوه ابرهاگم میشوددستهایم را که میگیری...نگاهماین قاصدک های بی تاب هزاران شوردر آبی فضا رها میشوندو بغض گریه هااز شنیدن نفس زدنهای روحزیر هجوم آوار سرنوشتبی صدا شکسته میشود...دستهایم را که میگیری...عبور تلخ زمان...
بعضی آدما انگار مهره ی مار دارن انگاری با یه نگاه طلسم میکنن و بند دلتو به خاطرشون گره میزنن ، گره ی کوری که حتی دندون منطق هم نمیتونه بازش کنه.مهارت عجیبی تو ثبت ثانیه های زندگیت به نام خودشون دارن جوری قلب و ذهنتو اشغال میکنن که آب از آب تکون نمیخوره.به خودمون که نگاه میکنیم ما آدم قبلی نیستیم ، ما آینه ای تمام نما شدیم از رخ محبوب و چقدر زیباست این بازتاب عشق تلالؤ محبت تو دنیای تاریک بی مهریها نوازش نگاه یار تو دوره ی سیلی ها...
پایان را میدانستیم اما آغاز کردیم مثل رفتن زیر باران بدون چتر و رقصیدن و چرخیدن در هیاهوی قطرات و خیس شدن با عشق با آنکه میدانیم پایانش تب و درد استمثل نوشیدن قهوه که بدجور دلچسب میشود اما تلخی اش ماندگار آری آخر قصه ما از ابتدا پیدا بوداما ادامه دادیم به عشقمسیری که احساست ته کشید و حالبا بهانه های منطقی فلسفه میبافی برای پایانآغاز بی من مبارکت باد تو میروی به سوی خود و من شروع یک غم بلند عاشق...
اعوذ ب الآغوش تو ؛ من شر غمهای جهان 🤍هیچکس مثل تو مرا به آغوش نکشید هنوز شانه هایم از هرم نفسهایت گرم است هنوز صدای قلبت در تمام وجودم زمزمه میشود آغوش تو همان بهشتیست که جزایش جهنم است ، چه باکم از آتش که یک لحظه آغوشت هزار بهشت را درونم زنده میکند✍هدی احمدی...