متن هدی احمدی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات هدی احمدی
✍️هدی احمدی
به اندازه ی بلندترین شب سال دوستت دارم......
مثل انارِ ترک خوردهی یلدا، دلم برای تو هزار دانه شده است؛
هر دانهاش یک "دوستت دارم" ِنارس است که از شوقِ رسیدنت، سرخ شده.
تو عطرِ دارچینیِ این شبِ دلگیری، تو گرمایِ شومینه در سرمایِ طولانی.
من تمامِ قصههای...
✍️هدی احمدی
نشر با ذکر نام
"مادر"
مادر... واژهای که تمام کودکیام را در آغوش دارد، تمام دلتنگی هایم را مرهم است و تمام امیدم را جان میبخشد. مادر، نه فقط یک کلمه، بلکه دنیایی است پر از رنگ، پر از عطر، پر از زندگی.
مادر... وقتی صدایش میزنم، انگار...
✍️هدی احمدی
روز _مادر _مبارک
روز_مادر_آسمانی_مبارک
مادرم! هیچوقت به نبودنت عادت نمیکنم...
هر صبح که چشم باز میکنم، نبودنت مثل سنگی روی قلبم میافتد. خانه بی صدای تو سرد است، دیوارها بیخنده های تو خاموشاند. حتی وقتی همه دورم هستند، باز جای تو خالی است، مثل زخمی که هیچ وقت...
✍️هدی احمدی
روز _مادر _مبارک
روز_مادر_آسمانی_مبارک
"به نام او که دیگر نیست...."
🕊مادرم! هیچ وقت به نبودنت عادت نمیکنم... این یک دروغ بزرگ است که به خودم میگویم تا زنده بمانم. دروغی که هر روز صبح با آن از خواب بیدار میشوم و شب ها با آن به خواب میروم....
✍️هدی احمدی
نشر با ذکر نام
روز مادر را آهسته جشن بگیرید،
شاید این حوالی کسی، دیگر مادر نداشته باشد...
آخ ددهم... چه کنم با (ای) دلِ بیقرار؟ چه کنم با (ای) اشکِ بی اختیار؟
صدای خندههاتان، نیشتر به (ای) جگر میزند. چه میدانید از دردِ بیمادری؟ چه میدانید از...
🕊کاش صبحم با تو بخیر شود...
نه با طلوعِ خورشید بیرمق شهریور،
که با لبخندی که از میانِ چشمهایت
آغاز میشود ، و تمام سیاهی شب را با خود می برد.
کاش آفتابِ روزگارم،
از همین دریچهیِ کوچک نگاه تو
طلوع کند ،
و تمام خانهی دل را
گرمای حضور...
دلت که گرفت
در من قدم بزن
برایت خیابانی میشوم
بی انتها.....
✍️هدی احمدی
دلتنگ که میشوم
دست به دامان شماره ات میشوم
و برای هزارمین بار متوالی، یک جمله درگوشم میپیچد!
"مشترک مورد نظرخاموش میباشد"
بی قرارتر میشوم،
و به سراغِ اولین یا بهتر است که بگویم آخرین
یادگاری ات میروم،
باز هم همه چیزمرور میشود
چشمانت...
دستانت...
خنده هایت!
آخ...
قصه ی دلتنگی من از چشمانت آغاز شد...
از همان لحظه ای که نگاهت
بی آنکه سخنی بگوید
تمام هستی ام را به بند کشید.
تو را دیدن
عبور از مرز عقل بود
و اقامت در اقلیم دل.
چشمانت
نه آینه بودند
نه دریا
که آیاتی بودند از کتاب عشق...
🕊 این قائله جز دیدنت ختم به خیر نمیشود...
و گویی تمام آفرینش
از روز ازل
این را در طومار سرنوشت من نوشته بود:
که در این غوغای پوچِ هستی
در این صحرای بَرهوت تنهایی
هیچ،
هیچ چیز
جز طنین قدم های تو
جز نسیم عطر حضور تو
این تشنگی...
✍️ هدی احمدی
#هدی_احمدی
#مدرس_فن_بیان
#روانشناس
#گوینده
🌿 عشق، وقتی زنده میماند که احترام نفس بکشد
عشق بدون احترام، فقط یک خیال زودگذر است.
یادمان باشد
تحقیر، عشق را میمیراند؛
احترام ، عشق را زنده و جاودان میسازد.
عشق زیباست، پر از شور و شوق، اما اگر بر پایه احترام...
به پاییز عزیزم
باز اومدی...
با همون قدمای آروم، همون بوی خاک نمخورده، همون رنگای گرم و دلنشین.
اومدی که دوباره دلمو بریزی به هم،
که دوباره خاطرهها رو از ته دل بکشی بیرون،
که دوباره یادم بندازی چقدر دلتنگم.
یادمه بچه که بودم،
پاییز یعنی کیف نو، دفتر نو،...
شاهدخت پاییزیِ من...
تو آن سرودی هستی که از دل باران برمیخیزد
و بر شانهی خستهی زمین مینشیند.
در چشمانت
آفتاب نیمه جانِ مهر
دوباره جان میگیرد،
و هر برگ،
به نام تو
پرپر میشود،
تا جهان رنگ بگیرد.
عاشقانهی من،
مقدستر از نیایش،
در سپیده دمی سرد،
نام توست....
دلتنگی به وقت چشمانت،
لحظه ای مقدس، همچون تسبیحی در تاریکی که روح را به وصفِ ابدی میبرد.
چشمانت،
آینه ای از آفتابِ شب تابِ خلوت،
رازهای نهان را همچون نقشی از خوشنویسی زمان
بر بوم دل مینگارند؛
هر نگاه،
تشبیهی زلال به نوای فرشتگان
که در گوش جان پژواک...
یکی را دوست دارم...
نه در سطحی که واژه ها تابِ گفتنش را داشته باشند،
که در ژرفای جان،
آنجا که عطشِ دیدارش،
با هیچ بارانی فرو نمینشیند...
یکی را دوست دارم،
نه به نازِ نگاه و نرمیِ کلام،
که به طغیانِ تمنّا،
که از ریشههای روحم سر برمیکشد
و...
بشنو…
از مردی که نامش با استقامت گره خورده
اما پشت پردهی خاموشیاش، هزار بار فرو میریزد و کسی نمیفهمد.
از بغضی که در گلویش میماند، چون دنیا آموخته به او: «مرد نمیگرید.»
از اشکی که بیصدا بر بالش شب میچکد، بیآنکه صبح کسی ردش را ببیند.
مرد یعنی دیوار،...
کاش میشد پریزادِ قصههای تو باشم
تا با بالهایی از خیال
در میان کلماتت پرواز کنم
ودر سکوت شب
از لابهلای کتابهای کهنه بیرون بیایم
و در آغوش شعرهایت آرام بگیرم
کاش می شد هر غروب
کنار چراغی کمسو
در نگاهت متولد شوم
تا با نخستین سطر دلت
به دنیای...
میخواهم به تو بازگردم
همچون خاطرات بیماری که حافظهاش بهبود مییابد.
همچون سرزمینی که از اِشغال شورشیان خارج میشود.
شبیه اسیری که حکم برگشت به وطنش میآید.
می خواهم به تو بازگردم
حبس شوم میان بازوانت
موسیقی بیکلامِاحساس، فضا را پرکند.
گیسوانِ بلندِ لَختم را همچون قاصدک در دستان تو...
سخت است دلت تنگ ڪسے باشد و او نہ
نبض و نفست بند ڪسے باشد و او نہ
سخت است ڪہ شیدا و دل آشفتہ بمانے
حال دل تو بستہ بہ لبخند ڪسے باشد و او نه
کاش قسمتم باشد دیدنت…
در یک عصر بارانی،
زیر چتر نگاهت،
آنجا که هیچکس جز ما
به عبورِ ثانیهها اهمیتی نمیدهد...
کاش قسمتم شود نشستن
در کنار دلت،
شنیدن سکوتت،
لمس آرامشی که
فقط حضور تو میآفریند...
کاش روزی بیاید
که تقویم دلت
با نام من ورق بخورد،
و سهم...
و سڪوت، پُر از واژههاییست ڪہ جرئت زندهشدن نیافتند...
پُر از بوسههایے ڪہ بر لبهے لب ماندهاند و نرسیدهاند بہ معشوق،
پُر از اشڪهایے ڪہ غرور، حبسشان ڪردہ در تاریڪے چشم،
پُر از آغوشهایے ڪہ در دل شب، بیپناہ ماندند…
و سڪوت، پُر از توست...
از تمام نگفتههایے ڪہ نامت...
دلت که تنگ باشد،
باران هم تسکین نیست،
شعر هم مرهم نمیشود،
و هیچ آغوشی وسعت اندوهت را کم نمیکند...
دلت که تنگ باشد،
صدای خندهها در گوشت محو میشود،
کوچهها بوی دلتنگی میگیرند،
و هر مسیر، تو را به خاطرهای قدیمی میکشاند...
دلت که تنگ باشد،
دیگر فرقی نمیکند...
و عشق...
ربنای قلبی است که با نامت میتپد،
نمازی که در محراب نگاهت قامت میبندد.
تو که میآیی،
تمام واژهها وضو میگیرند،
و هر نفس،
شعری ناتمام از دوست داشتن میشود.
من،
در لحظههای بیقراری،
به سجدهی آغوشت پناه میبرم،
جایی که تمام اضطرابها،
مثل غبار از روحم فرو...