متن دلنوشته های هدی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات دلنوشته های هدی
✍️ هدی احمدی
#هدی_احمدی
#مدرس_فن_بیان
#روانشناس
#گوینده
🌿 عشق، وقتی زنده میماند که احترام نفس بکشد
عشق بدون احترام، فقط یک خیال زودگذر است.
یادمان باشد
تحقیر، عشق را میمیراند؛
احترام ، عشق را زنده و جاودان میسازد.
عشق زیباست، پر از شور و شوق، اما اگر بر پایه احترام...
به پاییز عزیزم
باز اومدی...
با همون قدمای آروم، همون بوی خاک نمخورده، همون رنگای گرم و دلنشین.
اومدی که دوباره دلمو بریزی به هم،
که دوباره خاطرهها رو از ته دل بکشی بیرون،
که دوباره یادم بندازی چقدر دلتنگم.
یادمه بچه که بودم،
پاییز یعنی کیف نو، دفتر نو،...
شاهدخت پاییزیِ من...
تو آن سرودی هستی که از دل باران برمیخیزد
و بر شانهی خستهی زمین مینشیند.
در چشمانت
آفتاب نیمه جانِ مهر
دوباره جان میگیرد،
و هر برگ،
به نام تو
پرپر میشود،
تا جهان رنگ بگیرد.
عاشقانهی من،
مقدستر از نیایش،
در سپیده دمی سرد،
نام توست....
دلتنگی به وقت چشمانت،
لحظه ای مقدس، همچون تسبیحی در تاریکی که روح را به وصفِ ابدی میبرد.
چشمانت،
آینه ای از آفتابِ شب تابِ خلوت،
رازهای نهان را همچون نقشی از خوشنویسی زمان
بر بوم دل مینگارند؛
هر نگاه،
تشبیهی زلال به نوای فرشتگان
که در گوش جان پژواک...
یکی را دوست دارم...
نه در سطحی که واژه ها تابِ گفتنش را داشته باشند،
که در ژرفای جان،
آنجا که عطشِ دیدارش،
با هیچ بارانی فرو نمینشیند...
یکی را دوست دارم،
نه به نازِ نگاه و نرمیِ کلام،
که به طغیانِ تمنّا،
که از ریشههای روحم سر برمیکشد
و...
بشنو…
از مردی که نامش با استقامت گره خورده
اما پشت پردهی خاموشیاش، هزار بار فرو میریزد و کسی نمیفهمد.
از بغضی که در گلویش میماند، چون دنیا آموخته به او: «مرد نمیگرید.»
از اشکی که بیصدا بر بالش شب میچکد، بیآنکه صبح کسی ردش را ببیند.
مرد یعنی دیوار،...
کاش میشد پریزادِ قصههای تو باشم
تا با بالهایی از خیال
در میان کلماتت پرواز کنم
ودر سکوت شب
از لابهلای کتابهای کهنه بیرون بیایم
و در آغوش شعرهایت آرام بگیرم
کاش می شد هر غروب
کنار چراغی کمسو
در نگاهت متولد شوم
تا با نخستین سطر دلت
به دنیای...
ڪاش امشب…
ڪاش امشب باران میبارید،
ڪاش خیابانها خیس از عطر خاطرہ میشدند،
ڪاش ڪسے در گوش دل، زمزمهاے از جنس آرامش میخواند،
ڪاش ماہ، دلش براے دلدادگان تنگ میشد و نورش را مهربانتر میتاباند،
ڪاش… ڪسے از دوردستها، بیبهانہ دلتنگم میشد!
ڪاش امشب، باد پردههاے انتظار را ڪنار میزد،...
میخواهم به تو بازگردم
همچون خاطرات بیماری که حافظهاش بهبود مییابد.
همچون سرزمینی که از اِشغال شورشیان خارج میشود.
شبیه اسیری که حکم برگشت به وطنش میآید.
می خواهم به تو بازگردم
حبس شوم میان بازوانت
موسیقی بیکلامِاحساس، فضا را پرکند.
گیسوانِ بلندِ لَختم را همچون قاصدک در دستان تو...
کاش قسمتم باشد دیدنت…
در یک عصر بارانی،
زیر چتر نگاهت،
آنجا که هیچکس جز ما
به عبورِ ثانیهها اهمیتی نمیدهد...
کاش قسمتم شود نشستن
در کنار دلت،
شنیدن سکوتت،
لمس آرامشی که
فقط حضور تو میآفریند...
کاش روزی بیاید
که تقویم دلت
با نام من ورق بخورد،
و سهم...
و سڪوت، پُر از واژههاییست ڪہ جرئت زندهشدن نیافتند...
پُر از بوسههایے ڪہ بر لبهے لب ماندهاند و نرسیدهاند بہ معشوق،
پُر از اشڪهایے ڪہ غرور، حبسشان ڪردہ در تاریڪے چشم،
پُر از آغوشهایے ڪہ در دل شب، بیپناہ ماندند…
و سڪوت، پُر از توست...
از تمام نگفتههایے ڪہ نامت...
دلت که تنگ باشد،
باران هم تسکین نیست،
شعر هم مرهم نمیشود،
و هیچ آغوشی وسعت اندوهت را کم نمیکند...
دلت که تنگ باشد،
صدای خندهها در گوشت محو میشود،
کوچهها بوی دلتنگی میگیرند،
و هر مسیر، تو را به خاطرهای قدیمی میکشاند...
دلت که تنگ باشد،
دیگر فرقی نمیکند...
و عشق...
ربنای قلبی است که با نامت میتپد،
نمازی که در محراب نگاهت قامت میبندد.
تو که میآیی،
تمام واژهها وضو میگیرند،
و هر نفس،
شعری ناتمام از دوست داشتن میشود.
من،
در لحظههای بیقراری،
به سجدهی آغوشت پناه میبرم،
جایی که تمام اضطرابها،
مثل غبار از روحم فرو...
و عشق...
صدای ربنای دل است وقتی نامت را زمزمه میکند،
لحظهای که نگاهت، مثل اذان صبح،
تمام تاریکیهای وجودم را روشن میکند.
تو که باشی،
جهان، آرامتر نفس میکشد،
و هر تپش قلبم،
مثل مؤذنی خاموش، تو را صدا میزند.
من،
در آستانهی حضورت رکوع میکنم،
و هر بار...
"ربنای شجریان... صدایی که بوی خدا میدهد"
هر بار که صدای ربنای شجریان در گوشم طنین انداز میشود، انگار قلبم از زمین کنده میشود و به آسمان میرود. انگار همهی خستگیهای دنیا رنگ میبازند و جایشان را نسیمی از آرامش پر میکند.
چه کسی میتواند آن نغمهی ملکوتی را بشنود...
در این شبهاے مقدس، هر نغمہ از صداے شجریان، چون شمعے روشن است ڪہ در دل تاریڪے شب میسوزد.
هر ڪلمهاے ڪہ از حنجرہ ے عاشقش بیرون میآید، هدیهاے است از خدا براے دلهاے تشنهے نور و محبت.
"ربنا" بہ زبان عشق با من سخن میگوید و در هر موج...
زنان قوے، پرنسسهای
بیتاج و تختے هستند ڪه
با شجاعت میدرخشند
و با عشق جهان را فتح میڪنند.
هر زخمشان نشان افتخار است
و هر قدمشان، سرود ایستادگی.
شایستهے ستایشاند، چون حتے
در تاریڪے هم نور میسازند.
زن، آخرین واژهی بهشت است که بر لبان خداوند جاری شد،
آخرین شعاع از نوری که در دستهای آفرینش جا ماند،
راز سر به مُهری که زمین هنوز برای درکش، خام است.
او نه فقط انعکاسی از بهشت، که خود، بهشتی بیانتهاست؛
با چشمانی که شب را به ستایشِ روشنایی...
زن ایرانی، ترانهای است که با نغمههای نیما همنوا میشود،
غزلیست که در چشمهای حافظ میدرخشد،
رودیست که در نوشتههای سهراب، آرام و بیصدا میخرامد،
و عاشقانهایست که در واژههای شاملو نفس میکشد.
او همان الههایست که سعدی از بهشتیترین گلها پرورده،
و فردوسی، در دل شاهنامه، شکوهش را جاودانه...
حضرت یار
به تو قول خواهم داد آوازه ی عشق ما تا بی کران ها خواهد پیچید
اگر دست به دست من بدهی و همراه شوی
بعد ها از علاقه ی ما حرف ها خواهند زد
عشقی هم چو عشق احمد به آیدا
بلکه شیرین تر و پایدار تر از...
ماه دلم
کمی بتاب در شب های بی روزن زندگی ام
خودی نشان بده
چراغانی کن این منِ معلق را
میان آرزو کردن و نداشتنت!
به خواب هایم بیا
تا بتوانم دوباره صدایت بزنم و
انعکاس کنم نوای دل انگیز جانم را...
بتاب و پرکن
این خلاء مطلق بی تابی...
میخواهم به تو بازگردم
همچون خاطرات بیماری که حافظه اش بهبود می یابد.
همچون سرزمینی که از اِشغال شورشیان خارج می شود.
شبیه اسیری که حکم برگشت به وطنش می آید.
می خواهم به تو بازگردم
حبس شوم میان بازوانت
موسیقی بیکلامِ احساس، فضا را پرکند.
گیسوانِ بلندِ لَختم را...
میدانے جانم!
من اگرپاریس بودم،قطعاتو ایفل میشدی.
واگر باران بودم، حتما تو ابر میشدی.
ویااگر هم شب بودم، بے شڪ تو ماہ میشدی؛
اماچہ ڪنم حالاڪہ من، خرابہ اے دردلِ ڪوچہ پس ڪوچہ هاے جنوب شدہ ام
وتو هم برفِ زمستانے بر روے خانہ هاے شیروانے دارِ شمال ...
✍️هدے...