پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
«مرد» کویر حسرت و جنون بود که گل سرخ شکفت و «زن» عشق شد! خندیدی و دلم برات رفت... بعد؛ علاقه ی ساده ی من عشق شد! عشق تو پایان یه قرن درده! حس می کنم کسی دعام کرده! این پسرِ اردیبهشتی هر روز جهانشو دور چشات می گرده! طول کشید پاییزِ بی رحم غممن کی بودم؟ یه برگ توو دست باد! درست در اوج ویرونی هام بود...خدا تورو برای من فرستاد! یه صبح غمگین بی فردا بودممثل یه تبعیدیِ تنها بودمباخته بودم رویامو به زندگیخسته ترین آدم...
کنارت من خدا را دوست دارم! ضمیر جمع «ما» را دوست دارم! صدایم کن شبیه روز اولکه آن حال و هوا را دوست دارم!تو باشی، چتر باشد، زیر بارانتمام کوچه ها را دوست دارم! میان چشمک و آن خنده ها بود کسی گفت این دوتا را دوست دارم! منم مجنون ترین شاعر در این شهرهنوز این ادعا را دوست دارم! 🟪 شاعر: سیامک عشقعلی...