سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
رژگونه ی نارنجی خوشرنگی داشتبر روی لبِ انارش آهنگی داشتپاییز کشیده بود یک سایه ی زردبر پلک خودش که رنگ دلتنگی داشت...
این لبخند بر لب منرژ «بورژوا» نیستمژه هایم طبیعی برگشته اندرژ گونه نزده امبرق چشمانم نیزدر چشم هیچ رقاصه ای پیدا نمی شودوقتی برویچراغ ها خاموش می شوندو سیندرلایتشستن زمین رااز سر خواهد گرفت....
در چشم سیاه او جهان بینی بودحتی رژ روی گونه اش چینی بودبا این همه ناز و عشوه و فیس و ادامعشوقه ی من معلم دینی بود...