یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
یک روزی که خوشحال تر بودمیک نقاشی از پاییز میگذارم که یادم بیاید زمستان تنها فصل زندگی نیستزندگی پاییز هم می شود رنگارنگ از همه رنگ بخر و ببر...
فرقی نداردروزهای تابستانیا شب های زمستانبی توهمه چیز طولانیست...
این بوسهیعنى بخواب تمام زمستان راآغوشمپُر از بوى بهار است...️️️...
تو که رفتیهمه ی مزرعه ها خشکیدندباغ من بعد تو صد جعبه زمستان داده...!...
جمعه به جمعهفصل به فصلسپری شد..اکنون ما مانده ایمبا زمستانی سردو جمعه هایی دلگیرترکه نمی دانیمدلتنگی های دل بخار گرفته رابه گردن کدام یک بیاندازیم…...
دیروز باران ریزی میآمد. خانمی که جلوی تاکسی نشسته بود، گفت: «عاشق پاییز و بارانش هستم.» مردی که عقب تاکسی نشسته بود گفت: «اه، پاییز هم شد فصل، همهاش باد و گرد و خاک... .» زن پرسید: «شما بهار را دوست دارید؟» مرد گفت: «نه، بهار که اینقدر عطسه میکنم که میمیرم... بهار کلا خیلی لوسه.» زن گفت: «پس تابستاندوست هستید؟» مرد گفت: «دیوانهام؟... تابستان که آدم میپزه، وای همهاش شروشر عرق.» زن گفت: «از اون سرمادوستها هستید... زمستان؟» مرد گفت: «نه باب...
مادرم پیامبری بود ...با زنبیلی پر از معجزهیادم نمی روددر اولین سوز زمستانیالنگویش را به بخاری تبدیل کرد...!...
فصلیبه نام چمداندر تقویم عاشقانه هاروی زمستان را سفید می کند...
کلاغ ها گرچه سیاهندو آوازشان ناخوشایند …اما آنقدر باوفایند که شاخه های خشک زمستان را تنها نمی گذارند....
آن قدر دوستت دارم بافته ام که این زمستان سرما نخوری...!...
زمستان استو من شنیده ام روز ها کوتاه تر می شوند ولی... نمیدانم چرا دارند این روز ها هی بلند تر می شوند / بی تو!...
دخترمزمستانم با تو بهار استتو امید فرداهای منی،محرم راز منی، تک گل باغِ منیدردانه منی و من از دوست داشتنت کوتاه نمی آیم...
بودنت...حتی زمستانی ترین روزم را...بهار وار عاشقانه می کند...من نه اهل بارانم نه باد...نه عاشق زمستان...نه تابستان...من هوایی را...دوست دارم که... بند باشد به نفسهایت......
میخواهی دلتنگت نباشم !انگار که بخواهیشیروانیهایِ رشت خیس نباشند ..انگار که بخواهیزمستانهایِ الموت سرد نباشند ...انگار که بخواهیپاییزهایِ روستایِ چنارِ کاشان زرد !دنیا اما کاری به خواستنِ هیچکس ندارد ...من هم سالهاستمیخواهم کنارم باشی ......
آسمان آبی نیست قاصدک از غم و تاریکی خبر می آرد/ گوش داریدزمستان آمد موسم سردی و هنگامه ی بوران آمد آرزوها همه در خاک/فرو خفته و یخ می بندد...و جهانی که به من و به احساس و گل و غزل می خندد....
دعا میکنم غرق باران شویچو بوی خوش یاس و ریحان شویدعا میکنم در زمستان عشقبهاری ترین فصل ایمان شوی . . ....
زندگی را ورق بزنهر فصلش را خوب بخوانبا بهار برقصبا تابستان بچرخدر پاییزش عاشقانه قدم بزنبا زمستانش بنشین وچایت را به سلامتی نفس کشیدنت بنوشزندگی را باید زندگی کرد، آن طور که دلت میگویدمبادا زندگی را دست نخورده برای مرگ بگذاری...
زمستان باشد و…برف باشد و…سوز باشد و…نیمکتپارکیخ زده باشد و…تودر کنارم…با وجوده اینهمه گرمابزرگترین دروغی کهمی توان به آن خندیدسرد بودن هواست !!!...
مرگ من روزی فرا خواهد رسیددر بهاری روشن از امواج نوردر زمستان غبار آلود و دوریا خزانی خالی از فریاد و شور . . ....
چه زمستانِ بلاتکلیفی استنه آسمان میبارد و نه تو میاییچه فصلِ بی وصلی...
بوی عطرت که شنفتمبه لبم جان آمدمنم آن گل که نچیدی وزمستان آمد......
سالروز تولد قشنگت را با رقص سفید برف هاهمچون سفیدی دلت بر آسمان قلبمان جشن می گیریمو صمیمانه فصل شکفتنت را تبریک می گوییم !...