سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
بی تو مهتاب شبی... نه ..... شب بارانی بودرشت، آبستن یک گریه ی طو لانی بود راه می رفتم و هی خون جگر میخوردم در سرم فکر و خیالی که نمیدانی بودلشکر چادر تو خانه خرابی ها کردچادرت چشمه ای از دوره ی ساسانی بود آه دریاب مرا دلبر بارانی من ای که معماری ابروی تو گیلانی بود توبه ها کردم و افسوس نمیدانستم آخرین مرحله ی کفر، مسلمانی بودهمه ی مصر به دنبال زلیخا بودندحیف، دیوانه ی یک برده ی کنعانی بو...
از آن دسته آدم ها هستم که بلد نیستند زمانِ مناسب برای نوشیدن چای را تخمین بزنند! یعنی یا زبانشان را می سوزانند و تا تهِ روز از زبری اش زجر می کشند، یا آنقدر می مانند خنک شود که دیگر با شربتِ تلخ فرقی نکند!معقول ترین راهِ حل اما برایم نعلبکی ست!هنوز مثل قهوه خانه ای ها، کنار استکانِ چای شیرینِ صبحانه، یک نعلبکی می گذارم!دی ماه که بعد از نیم سال رفته بودم رشت صبحِ اولین روزِ بودنم مامان از کابینت های بالاییِ کمتر استفاده شونده ی آشپزخانه، یک ...
ازدیوار چین/تا چینِ و چروک جاده ی ابریشم/فریاد در نهالستانهای توت رشت...
دردانه یِ قلبم، سلامامروز روزِ توست و من با تمامِ وجودم تبریک میگم، موفقیتِ تو آرزویِ منه...دلبر جان، این را بدان طُ که نباشی پلک هایم شیروانیِ خانه هایِ رشت است، دائما خیس......
میخواهی دلتنگت نباشم !انگار که بخواهیشیروانیهایِ رشت خیس نباشند ..انگار که بخواهیزمستانهایِ الموت سرد نباشند ...انگار که بخواهیپاییزهایِ روستایِ چنارِ کاشان زرد !دنیا اما کاری به خواستنِ هیچکس ندارد ...من هم سالهاستمیخواهم کنارم باشی ......