سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
گاهی دلم شور می زند باران که می زند نگران چشم های توام که بارانی شدهو من چقدر بیشتر از همهزیر بارانی که تو می باری خیس می شوم......
بوی قهوه ی چشمانت دوباره قدم گذاشتدر کوچه ی بی کسی ام عطر تنت را در گوشه ای از آغوشم پنهان کرده امدلتنگت که می شوم خودم را بغل می کنم......
کجای زندگی ام ایستاده ای ؟حس مجهول این روزهایم ،نیمه ات در قلبم ،نیمه ی دیگر هم از مغزی ،که از کار افتادهدرون قلبم افتاده ای شب ها ،چشمانم را خواب می بردخودم را امامدت هاست که باد برده است...