پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
زمان گذشته ولی من هنوز بیدارم شبیه ساعت شماطه دار بر دارمشبیه ابر کبودی که هق هق اش را خورد پر از گلایه و بغضم سکوت می بارم برای اینکه بگویم تمام حرفم را من از نگاه تو یک زل زدن طلبکارم و باز صبر همان اختیار اجباری بریده حنجره ام را که دست بردارم و آمدم بنویسم که دوس تت تت ...قلم شکست و به لکنت کشید اقرارمنه مثنوی نه رباعی نه قطعه و نه غزل گریستم دو سه خطی به پای خودکارم...
من به تمامِ چیزهایی که از تو خاطره ساخته اند ، ایمان آورده امبه ساعتِ شماطه دار رویِ میز ، به عطرِ نان ، و سَر رفتنِ قهوه یِ اولِ صبح ، به شوقِ زنگ هایِ وقت و بیوقت ، به جوهرِ آبیِ خودکار و به تمامِ اتفاق هایِ ساده یِ زندگیمن حتی به روزمرگیهایِ منتهی به دلتنگی هم ایمان آورده ام ......