سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
لبخند_تو چیزی شبیه ِ عطر نان استقدری بخند ای خندههایت جانِ عاشق...
پدر عزیزمشاید عطر نان هایی را که می آوردیفراموش کرده باشم.اما!عطر صبوری هایت را از دوران کودکی تا همیشه به یادگار دارم....
تو را به جای همه کسانی که نشناخته ام دوست می دارمتو را به خاطر عطر نان گرم،برای برفی که اب می شود دوست می دارمتو را به جای همه کسانی که دوست نداشته ام دوست می دارماندازه قطرات باران، اندازه ی ستاره های اسمان دوست می دارمتو را به اندازه خودت، اندازه آن قلب پاکت دوست می دارمتو را به جای همه ی روزگارانی که نمی زیسته ام ، دوست می دارمتو را به خاطر دوست داشتن، دوست می دارم...
من به تمامِ چیزهایی که از تو خاطره ساخته اند ، ایمان آورده امبه ساعتِ شماطه دار رویِ میز ، به عطرِ نان ، و سَر رفتنِ قهوه یِ اولِ صبح ، به شوقِ زنگ هایِ وقت و بیوقت ، به جوهرِ آبیِ خودکار و به تمامِ اتفاق هایِ ساده یِ زندگیمن حتی به روزمرگیهایِ منتهی به دلتنگی هم ایمان آورده ام ......