آن دیده که با مهر بسویم نگران بود دیدم که نهانی نظرش با دگران بود
گفتی غیر از تو دل نخواست کسی را جانم کشید نعره که ای کاش این گفته از زبان دلت بود
ای رفته ز دل راست بگو بهر چه امشب با خاطره ها آمده ای باز به سویم
به خنده گفت اگر جز تو را عزیز بدارم مرا عزیز بداری ؟ به گریه گفتم : آری
جز تو نامی ز کس نمی آرم جز تو کامی ز کس نمی جویم دوستت دارم و نمی گویم تا غرورم کشد به بیماری زانکه می دانم این حقیقت را که تو دوستم نمی داری
یک بوسه بس است از لب سوزان تو ما را تا آب کند این دل یخ بسته ی ما را
می خواهمت که خواستنی تر ز هر کسی کو واژه ای که ساده تر از این بیان کنم ؟
با این همه دلداده دلش بسته ی ما شد ای من به فدای دل دیوانه پسندش
آتش گرفتم آتش گرفتم گفتم: نظر کن سر بر نکردی سر بر نکردی
خوشم همیشه به یادت اگر چه صفحه ی جانم به جز غبار ملال غم از تو یادگار ندارد
هر چند رفته ای و دل از ما گسسته ای پیوسته پیش چشم خیالم نشسته ای
دوستت می دارم و بیهوده پنهان می کنم خلق می دانند و من انکار ایشان می کنم
گفتا اگر از کوی خود روزی تو را گفتم برو گفتم که صد سال دگر امروز و فردا می کنم
چه کند با غم تو این دل آشفته ی من ؟!
چه کنم دل به که بندم به کجا روی کنم ؟ بازگو ای به کنار دگری خفته ی من بازگو ای به کنار دگری خفته ی من چه کند با غم تو این دل آشفته ی من؟
ز من جدا شده یی همچو بوی گل از گل منی که داده ام از دست، اختیار ترا شدی شراب و شدم مست بوسهٔ تو شبی کنون چه چاره کنم محنت خمار ترا؟
نه بستهام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تختهپاره بر موج، رها، رها، رها من ز من هر آنکه او دور ، چو دل به سینه نزدیک به من هر آن که نزدیک، ازو جدا، جدا من نه چشم دل به سویی، نه باده در سبویی...
هر سو که نظر کنم تو هستی
یک بوسه بس است از لب سوزان تو ما را تا آب کند این دل یخ بسته ی ما را من سردم و سردم ، توشرر باشو بسوزان من دردم و دردم ، تو دوا باش خدا را
ز من هر آن که او دور، چو دل به سینه نزدیک به من هر آن که نزدیک، ازو جدا ، جدا من !
یک بوسه بس است از لب سوزان تو ما را تا آب کند این دل یخ بسته ی ما را من سردم و سر دم ، تو شرر باش و بسوزان من دردم و دردم ، تو دوا باش خدا را
زبَس نِشستم و با شب حَدیث غم گُفتم زِ غُصہ رنگ من و رنگ شب پرید بیا...
خموش و گوشه نشینم، مگر نگاه توام؟ لطیف و دورگریزی، مگر خیال منی؟