پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
بهار آمد، زمین از خوابِ زمستان بیدار شددرختان لخت، سبز و پر از برگ و بار شدخورشید از پسِ ابرها، رخ نمود و جهان روشن شدسیاهی شب، با طلوعِ خورشید، پنهان شدکوه ها که خموش و خفته بودند، بیدار شدندبا نورِ خورشید، جان گرفتند و سربلند شدندابرها که سیاه و تیره بودند، رنگین شدندبا پرتوِ خورشید، شاد و دلنشین شدندزمین که سرد و خشک بود، جان گرفتبا بارانِ رحمت، تر و شیرین و با طراوت شدگل ها شکفتند، عطر و بویِ بهار در فضا پیچیدنسیمِ خنک، ...
در پشت بام دراز کشیده ام به ستاره ها نگاه می کنم گمان می کنم در هر کدام از آنها موجودی چراغ قوه به دست در جست و جوی گمشده ایست.یکی به دنبال کلید جعبه خاطرات دوران دبیرستانش که وقتی به تماشای زمین نشسته بود از دستش پرت شد و به زمین افتاد.یکی به دنبال فرزندی که سال ها پیش لحظه ای غفلت کرد و دستانش را محکم تر نگرفت ، کل ستاره اش را گشت و حالا نوبت سیارات دیگر است.شاید کسی با معشوقه اش دارد به زمین نگاه می کند و رویا می سازند که روزی به این...
باران هم باریدباد وزیدآسمان ابری شدنه باران شستنه باد برد...چگونه استاین دلتنگی های آدمی؟؟...
دلم گرفته ای دوست، هوای گریه با منگر از قفس گریزم، کجا روم، کجا من؟کجا روم؟ که راهی به گلشنی ندارمکه دیده بر گشودم به کنج تنگنا مننه بستهام به کس دل، نه بسته دل به من کسچو تخته پاره بر موج، رها… رها… رها… منز من هرآن که او دور، چو دل به سینه نزدیکبه من هر آن که نزدیک، از او جدا جدا مننه چشم دل به سویی، نه باده در سبوییکه تر کنم گلویی، به یاد آشنا منز بودنم چه افزون؟ نبودنم چه کاهد؟که گویدم به پاسخ که زندهام چرا من؟ستاره...
نه بستهام به کس دل، نه بسته کس به من دلچو تختهپاره بر موج، رها، رها، رها منز من هر آنکه او دور ، چو دل به سینه نزدیکبه من هر آن که نزدیک، ازو جدا، جدا مننه چشم دل به سویی، نه باده در سبوییکه تر کنم گلویی به یاد آشنا منستارهها نهفتم در آسمان ابریدلم گرفته ای دوست ، هوای گریه با من......