تکهای از رویا افتاد در چای سردم چرخید چرخید تا به لبۀ فنجان رسید به خواستم بنوشمش اما قاشق گفت: "حواست نیست؟ این فقط خیالِ قند بود!" رویا با قهقههای نامرئی از کنار میز پرید و من ماندم با فنجانی چای که عطرش دیگر شبیه هیچ خاطره ای نبود