متن حسرت گذشته
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات حسرت گذشته
زندگی را با چیزهای بسیار ساده پر باید کرد.
سادهها سطحی نیستند!
خرید چند سیب ترش میتواند به عمق فلسفهی ملاصدرا باشد.
مشکل ما این نیست که برای شیرین کردن زندگی معجزه نمیکنیم
مشکل ما این است که همانقدر که ویران میکنیم نمیسازیم.
همانقدر که کهنه میکنیم تازگی نمیبخشیم؛ همانقدر...
چه بگویم که چه شد که دلم کم آورد
ولی
بگذار به خودم دروِغ نگویم
فتیله چراغ گذشته ای که گذشته
را بالا کشیدم
و
گذشته ام را به اکنون آوردم
حال شادی های اکنونم، از من فرار میکنند
چقدر دیر می فهمیم زندگی همین روزهاییست که
منتظر گذشتنش هستیم.
زندگی کوتاه است،
زمان بسرعت می گذرد،
نه تکراری نه برگشتی،
پس از هر لحظه ای که می آید لذت ببرید.
روزگارم بر خلاف آرزوهایم گذشت
گرد پیری کی ندانستم به موهایم نشست
مگر چیزے بـہ غیر از خاطرات هست،
ڪـہ ویرانـہ ڪنـב ڪل وجوב آבمے را...
لحظه لحظه مرگ را دارم تماشا میکنم
خوب میدانم که این مرگ است حاشا میکنم
دست تقدیر از برایم دانه ی مهری نریخت
حرفهایم را برای خویش انشا میکنم
باز هم با نم نم باران دلم لبریز شد
در خیالم حس خوبی را شکوفا میکنم
سعی دارم تا بسازم لحظه...
تنها معامله ی بی زیانم بوده ای
بعد از آن ،
چانه هر چه زدم مفت بوده ست!
هنوز با طنین صدایت
به پیشواز صبح می روم!
طنینت را که از
پشت پنجره ی خاطرات می شنوم
آرام می شوم!
طنینی که اگر به خاموشی رود
چه حزنی میشود در...
بے تـفـاوت از کنارش رב شـבم اما هنوز،
یاבم هست کـہ בر بنـב نگاهش گرفتارم کرבـ
عمر
آنطور که فکر میکردیم
نه یک خطِ صافِ اتوبان
که از نقطهی «تولد» به «نهایت» میرسد
و نه یک طومارِ از پیش نوشته شده
که هر روز
برگِ جدیدی رو میکند
عمر شبیه یک گنجهی کهنه است
پر از لباسهای اندازهی «فردا»
که هیچوقت «امروز» نشدند
و بویِ ناخوشایندِ...
( وارثان سکوت)
بر ما گذشت
هرآنچه نباید میگذشت؛
قرنهایی از سکوت،
روزهایی از تکرار،
و شبهایی که حقیقت را
در هیاهوی تبلیغ گم کردند.
ما،
همیشه در صفهای درازِ وعده،
همیشه در انتظار فردایی که
دیگران برایمان نوشتند.
ما،
پشتِ دیوارهایی بلند
که به نام امنیت ساخته شدند
و...
نمیدانم
باد چرا رویاهایم را ربود
و دست در دستشان رفت
تا دوردستهای ناپیدا...
شاید همانجا
خانهی پنهان رویاهای من بود
و من هرگز نفهمیدم.
در کوچههای تهیِ شهر
آوازم را گم کردم
چراغها خاموش شدند
و هیچکس نامم را صدا نزد.
هرچه کشیدم از زمان بود و دوری
و...
آروزی داشتنت دیگـر شبیه یک افسـانه شد،
آنقدر دیر آمدی، پیـلهی آرزویم پـروانه شد!
آغوشت طعم شیرین زنـבگے میـבهـב.
زنـבگیم را از من مگیر،
با تاسِ بد افتاده ی تب دار
آینده ی در انزوا مُرده
لای ورق های دل و گشنیز
رویای آس من، تَرَک خورده
هر لحظه مجذور خطرناکم
مجموعه ی منفور تنهایی
حجمِ تمامِ بی کسی ها را
پُر میکند پرگار رسوایی
تصمیم بَد، کبرای داغونم
از فلسفیدن شکل میمونم
حمّام...
گفته بودم بی تو ویران خاطرم آباد، نه
رفته عمرم در غم هجرت ولی بر باد نه
حسن عشقست این چنین یادش بخیر ای بی خبر
رفتهای از زندگانی ام ولی از یاد نه
شاکرم از دست تقدیر و قضا و روزگار
دلخوشم از دست اقبالم ولی کن شاد نه...
روزی مادرم شال را روی شانهام انداخت و گفت: «زمستان زود میگذرد.»
زمستان گذشت، اما سرمای دلتنگی او هنوز در جانم مانده است.
من به دُنبالِ تو بودم نگران وقتی که
تو در آغوش لبالب، هیجان وقتی که
قَد فروخورده ام از این همه سرگردانی
در رکوعی به تماشای کَمان، وقتی که
پاره های بَدَنم رو به غَمت میرقصند
وای، اَز پنجه ی جادویِ تکان، وقتی که
ثانیه از سَرِ بی حوصلگی پَس,...