باز با ما سری از ناز گران دارد یار نکند باز دلی با دگران دارد یار
زلف آنست که بی شانه دل از جا ببرد
بی تو نفس کشیدنم عمر تباه کردن است
من هر نفسم بر نفس ناز تو بند است
دوباره نیمه شب است و خودت که می دانی من و خیال تو و این سکوت طولانی
یادم نمی کنی و ز یادم نمی روی یادت بخیر ای یار فراموشکار من
از همه سوی جهان جلوه ی او می بینم
گر چه خاکسترم و مصلحتم خاموشی است آتش افروزم و شرح شب هجران گویم شب بخیر
دیگران را اگر از ما خبری نیست چه غم نازنینا تو چرا بی خبر از ما شده ای ؟
با چشم تو از هر دو جهان گوشه گرفتیم ماییم و تو ای جان که جگر گوشه مایی
خوبی و دلبری و حسن حسابی دارد بی حساب از چه سبب اینهمه زیبا شده ای ؟
من اختیار نکردم پس از تو یار دگر به غیر گریه که آن هم به اختیارم نیست
از عشق من به هر سو در شهر گفت و گوییست من عاشق تو هستم این گفتگو ندارد
به افسون کدامین شعر در دام من افتادی گر از یادم رود عالم ، تو از یادم نخواهی رفت
صفایی بود دیشب با خیالت خلوت ما را ولی من باز پنهانی تو را هم آرزو کردم
او صبر خواهد از من بختی که من ندارم من وصل خواهم از وی قصدی که او ندارد
گرچه بگداختی از آتش حسرت دل من لیک من هم به صبوری دل از آهن کردم
زین همرهان همراز من تنها توئی تنها بیا باشد که در کام صدف گوهر شوی یکتا بیا یارب که از دریا دلی خود گوهر یکتا شوی ای اشک چشم آسمان در دامن دریا بیا
شدهای قاتل دل حیف ندانی که ندانی
بی تو با مرگ عجب کشمکشے من کردم ...
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست من که یک امروز مهمان توام فردا چرا نازنینا ما...
پروردمٖت به ناز که بنشینمت به پای ای گل ! چرا به خاک سیه می نشانیم
نَه وصٖلت دیده بودم کاشکی ای گل، نَه هجرانت که جانم دَر جوانی سوخت ای جانم به قربانت...
تو مال منی و من گدایت شده ام دلتنگِ شنیدن صدایت شده ام تو رفته ای و هنوز من خوبم ، شکر چیزی نشده ، فقط فدایت شده ام