شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
تمام عاشقان شهر من، انگشتری دارند که نقش خاتمش، ذکرِ: توکلتُ علی الله» است...
شهر من بی رحم است هر آنچه میبینم را به من میدهد، گاهی در این گیر و دار شلوغی اش زیبایی میبینم و گاهی نکبت و همهمه شهر من بی رحم است اما عادل، هر چه را من به او نسبت میدهم به من پس میدهد، بازتاب خودم را به من نشان میدهد، آهااای شهر بی رحم من کمی صبر کن آرام تر برو شاید نگاه من از سر نسبت دادن به تو نباشد شاید نگاه من خستگی کوتاهی از این همه هیاهوست، شهر من کمی آهسته تر، کمی نرم تر....وسط حرکت نجومی دود ها و قیمت ها فرصت بده ما هم غر بزنیم و ...
شش هفت ساله به نظر می رسد، کمی تپل با موهای چتری و چشم های سیاه. پاها را به زمین می کوبد و اشک می ریزد که من مادر ندارم. پدرش دست روی سرش می کشد و چیزی زیر گوشش زمزمه می کند، پسر پشت دست را روی مژه های خیس اش می کشد. از کنارشان رد می شوم و با خودم فکر می کنم آن وعده پدر تا کی پسرک را آرام نگه می دارد؟ کی دوباره یادش می افتد که مادر ندارد؟مادرش همسن و سال من است، از دوستان زمان مدرسه. تلفن زده حال و احوال، از دخترش می گوید، می خندد که اهل بیت...
شهر من اونجایی که عطر تو رو داره هواش ️️️...