پنجشنبه , ۱۹ مهر ۱۴۰۳
تمام شهر را با خاطراتش اشک می ریزم تمام شهر را باریدم و او بر نمی گردد...
شهر از صدا پُر است ولی از سخنتهی......
دلم راز مگوی تازه دارد؛به تو، احساسِ بی اندازه دارد؛به هم ریزد، اگر رویای قلبت،نخور غم؛ شهر دل صد سازه دارد!شاعر: زهرا حکیمی بافقی (الف احساس)...
باز باران زد تو چتر خویش را برداشتی شهر را برهم زدی صد آفرین گل کاشتی زنده کردی در دل پاییز شهر مرده را توی آستین ات همیشه چیز بهتر داشتی...
مدام دلهره ام ،بس که شهر اشوب استنگاه ها همه اش پر ز زهر مسطور است...
شهرو که بگردی آدمای غمگین دنبال رویاهاشونن تو آشغالای رنگی...برشی از ترانه...
شهرِ بی حوصله ام باز به حرف آمده استبه خیابان بزن ای دوست که برف آمده است!...
وقتی رفتیشهر خالی شدمگرتو چند نفر بودی...
سبز باید بوددر چمنزارهای زنده ی مزرعه قرمز درلابه لای گل های شقایق دشت آبی ...در آسمان بی کران هستیو خاکستری درلابه لای خاکستر های به آتش کشیده شهررعنا ابراهیمی فرد...
دلم هوایی می خواهد از جنس پاییزدرختانی که خدا با دستهایش برگهایشان رارنگ آمیزی می کند.پاییزی که دو نفرهایش خاطره می شودروزهای کوتاهش پر است از التهاب شبهای طولانی عاشقانه دلم پاییز می خواهدکاش شهر من هم رنگ پاییز داشت...!...
دوری و تهران بی تو با من جنگ دارددر کوچه هایش با هوایت غرق دردماین روزها حالی نپرس از من که بدجوراین شهر را یک شعر سرخ از غصه کردمبعد از تو حسرت شد برایم مهربانیاینجا تمام مردمش قهرند با هماز ازدحام پوچشان پیداست غربتحس می کنم اینجا فقط تنهاست آدم!دور از منی... دور از منی که عاشقانهگاهی کنارت در خیالم می نشینمهرجای این دنیا که باشی باتو هستمهرچند با این فکر هم غمگین ترینم!از شهرری رد می شوم با یادت هرروزمیدان آزادی...
ای کاش !کمی شهر مراعاتم کند... که هوایش هنوز هم بوی عطر تورا میدهد......
باغکافی نبود و نیست هزاران هزار سالتا بازگو کندآن لحظه ی گریخته ی جاودانه راآن لحظه را که تنگ در آغوشم آمدیآن لحظه را که تنگ در آغوشت آمدمدر باغ شهر مادر نور بامداد زمستان شهر ماشهری که زادگاه من و زادگاه توستشهری به روی خاکخاکی که در میان کواکب و ستاره ای ست...
از بس که چشم مست در این شهر دیده امحقا که می نمی خورم اکنون و سرخوشم...
شهر من بی رحم است هر آنچه میبینم را به من میدهد، گاهی در این گیر و دار شلوغی اش زیبایی میبینم و گاهی نکبت و همهمه شهر من بی رحم است اما عادل، هر چه را من به او نسبت میدهم به من پس میدهد، بازتاب خودم را به من نشان میدهد، آهااای شهر بی رحم من کمی صبر کن آرام تر برو شاید نگاه من از سر نسبت دادن به تو نباشد شاید نگاه من خستگی کوتاهی از این همه هیاهوست، شهر من کمی آهسته تر، کمی نرم تر....وسط حرکت نجومی دود ها و قیمت ها فرصت بده ما هم غر بزنیم و ...
روزی که آسمان چشمهایت شد و ابری اشکهایت یک شهر را بارانی کرد...
در همه شهر خبر شد که تو معشوق منی...
شهر بی یار مگر ارزش دیدن دارد...
باور نکنی هرکس لبخند به رویت زداین شهر که می بینی عشاق دغل دارد...
این شهر قدم های مارا از دست باران دور نگه داشته بود او هم می دانست کسی مانند ما تکرار نمیشود ...نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
شهر از صدا پُر است ولی از سخن، تهی...
کاش هنگام در گوشم زمزمه نمی کردی «رفتنم تقصیر تو نیست!» تا هنگام نبودنت یقه ی تک تک آدم های این شهر را برای رفتنت نگیرم...! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
«همان گونه خواهم راندهمان گونه خواهم خواندپشت دریاها شهری استکه در آن پنجره ها رو به تجلی باز است»🌿...
اشک خون می بارد ابروقتی عُریان میسازد با شرمنبضِ بحران زده شهر را...
بیهوده نگردید به تکرار در این شهراو طرز نگاهش، بخدا شعبه ندارد......
با دوتا چشم، حریف همهٔ شهر شدیفکر کشور به سرت زد که عینک زده ای؟...
دلبندم گاهی با خودم فکر میکنم ای کاش ما دو کولی بیابان گرد بودیم...روزمان با هیاهوی گنجشک های درخت چنار شروع می شد..چایمان را آتشی می نوشیدیم و شالمان را محکم به کمر می بستیم و می زدیم به دل کوه و دشت...کاش ما خوشه چینان ساده ای بودیم که در پی دهقانان روی خاک گندمزار می رقصیدیم و چونان مرغ آمین رزقمان را از زمین بر می چیدیم...ظهر ها در کنار چشمه ای و سایه ی بیدی سر در آغوش خواب فرو می بردیم...و غروب را بر صخره هایی دور از شهر به تماشای زوال خورشی...
شهر در امن و امان است ؟ نگو می دانمپس چرا در خفقان است ؟ نگو می دانممست از حادثه ی عشق زمین در تب و تابکو...؟کجا عشق جوان است؟ نگو می دانمشده ویرانه و استادِ مَثَل حیران است.....این چه بَلوا به جهان است ؟ نگو می دانمتا مسلمانیِ هر گرگ صفت مُهر شده ....گله داری به توان است ، نگو می دانمخرِ همسایه شده پشت نقابی انسان ....نشئه ی چوبِ شبان است ، نگو می دانم شهرِ طاعون زده تا خرخره در رنج و عذاب رسم بر دادن جان است نگو...
بطور میانگین بچه ها ۲۰۱ بار، زنها ۶۲ بار، و مردها فقط ۸ بار در روز لبخند می زنن.ما تو وجودمون مجموعه ای از ادمکها و شخصیتهای متفاوتی داریمبیاین با آدمک خنده رو، عاشق و مهربون درونمون بیشتر بیرون بریمدست آدمک عاشق درونمون، همونی که عاشق سعدی و گلستانشه، حافظ و رنداش و دوس داره، سنایی و عارفاش و خیام و مجلس مستاش و، فیض و حلقه ی دیونه هاش، عراقی و محنت سراش و عطار رو فردوسی رو دوس دارهعاشق بابا طاهرو سوته دلاشه رو بگیریم و بریم تو شهرو از ...
خبرها را دنبال می کنی؟نبودن تو و اشک های گاه و بی گاهِ من دارد کار دست این شهر می دهد......
شهر جهنمی شده،غرق صدا و خاطرهبی تو چگونه رد کنم همت و یادگار را؟...
شهرباغِ وحشِ بزرگی ستدر هر خانهتعدادی انسان زندانی اند...
ما رفتیم و چه عشق هاییکه در این شهر جا گذاشتیم....
من این شهر را از بَرَمدرست مثل کفِ دستمو هیچوقت یادم نمی رود در کدام نقطه ی این کفِ دست بود که دیدمتو شدی یکی از خطوطِ پیشانی امعمیق ترین خطَّمعزیزترین خط... ....
گرچه این شهر هراسان شده از بیماریمن پرستارم و عمریست خطر کرده دلم......
برید به اون کسی که دوسش دارید بگید: دوستت دارم شهر بوی مرگ میده!...
بی رحم ترین حالتِیک شهر همین استباران و خیابان و من و جای تو خالی ......
اسفند ماه ، پیاده روهای شهر پر میشود از دستفروشانی کهکیفیتِ جنسشان مهم نیست،جنسِ دلشان مهم است...پیر و جوانزن و مرداز تجریش تا چهار راهِ ولیعصر...آدمهایی که نگاهِ مردم برایشان مهم نیست،حالِ خوبشان مهم استو با زبانِ بی زبانی به ما میفهمانندکه گاهی در اوجِ ثروت،چقدر فقیریم...خرید حتی اگر نمیکنیدلبخندی پر از مهر تحویلشان دهید،تا بدانند این شهر اگر هنوز نفس میکشدبخاطرِ وجودِ آنهاست...
تهران تنها شهر دنیاست که 12 میلیون نفر جمعیت داره و هر 12 میلیون نفر معتقدن«یه مشت دهاتی و غربتی ریختن تو این شهر!»...
این شهر به تنگ آمده بود از من و افسوسآن کودک بی حوصله دیگر خطری نیست...
برف بارید به این شهرکجایی بی من؟کاش سردت نشود...دل نگرانم، برگرد....
باران که میگیردهوا، عطر تو را می آوردتو زیر باران میرویشهری معطر می شود...
هنوزم زیبا ترین دختر این شهری تو...
تو اصن همونی هستی که شهریار میگه:بدون وجودش شهر ارزش دیدن هم ندارد...
از خانه بیرون بیا تا زیبا شود این شهر،تا درختهای دودگرفتهی خیابانِ پهلوی سابقدوباره جوانه بزنندو جویهای لبریز بطریهای خالی آب معدنیاز نوطعمِ شیرین آبِ قنات را تجربه کنند.تا آبی شود این آسمانِ خاکستریو تابلوهای نمایشگرِ آلودهگی هوااز خوشی به رقص در بیایند. از خانه بیرون بیا!بگذار نیمکتهای آن پارک قدیمیبا یکدیگر به جنگ برخیزندتا تو قهرمانشان را انتخاب کنی برای نشستن ! بگذار کودکان پشتِ چراغ قرمزهاتمام اسفندهاشا...
چال می افتد کنار گونه ات وقتی تبسم میکنی نا مسلمان شهر را این چاله کافر کرده است...
یلدای گیسوان من آغاز می شودپاییز بی بهار به پایان رسیده استکاری نکن که شهر خبردارمان شودخواب از سر تمام کلاغان پریده است...
گاهی میان مردم در ازدحام شهرغیر از تو هرچه هست، فراموش میکنم ...!...
در حسرت یک نعره ی مستانه بمردیمویران شود این شهر که میخانه ندارد...
هر کجای این شهر باشمباز فکرم سمت مختصات قدم های تو می رود......