سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
شک ندارم یار من سر رشته اش موسیقی استبس که با احوال من ساز مخالف میزند...
شک ندارم که بگویمآن شبهنگام پوشیدن لباسمرا یادت نبودنمی دانستیوقتی قند را بر سرتو و دامادت می سابیدندابرها را بر سرمن نگون بخت می سابندنمی دانستیوقتی مردمدعای خوشبختی تو را می خوانندانگار مرگ مرا می خواستندنمی دانستیبا هر پاییکه برای رقص بر میداریراه خانه مرا گم می کنیحالم از همیشه بدتر است........
آسمونم دلش غصه دارهحق داره هرچی امشب ببارهجای برف باز می شینی کنارممطمئنم دیگه شک ندارمشک ندارم توام فکرم هستی.....