چهارشنبه , ۵ مهر ۱۴۰۲
تا کی ، تو به ساز این و آن می رقصییک بار به ساز دل شکسته ی خویش برقص .حجت اله حبیبی...
بکش دست از سرم یارا؛ بکش یا بر سرم دستیلبالب کن مرا از باده یا خالی کن از مستینوازش کن مرا با مِهر؛ یا... درگیرِ غم ها کنهر آن گونه، که می خواهی، تو با حسّ دلم تا کندلم رقصد به هر سازی، که می سازی برای منفقط باش و، نِما سایه، صفا را بر سرای منشاعر: زهرا حکیمی بافقی (برشی از یک مثنوی),.-~*´¨¯¨*•~-.¸,.-~*´¨¯¨*•~-.¸,.-~*...
رفته از خاطرِ نهان، شادی؛/ نیست در پیکرِ جهان، شادی/نیست در جامِ آسمان، شادی؛/ گرچه رقصِ بهار و خردادی ست/شاعر: زهرا حکیمی بافقی (الف احساس)...
طوفانی هم باشیدر هوایت می رقصم آریا ابراهیمی...
شاد باش و رقصان زندگی کن تا گل های پیراهنت خاطره ای باشد برای پروانه ها ، و تعریف کنند برای شکوفه های پژمرده ی دشت ها...شاد و رقصان باش...تا حریر نرم و نازک دامنتبا دست های زبرِ روزگار ، نخ کش نشود...بهزادغدیری...
برگرد، به سوی قلبِ حسّاسم باز!برگرد؛ بیا، به نزدِ من، با آواز!در رقص بگیر، شورِ احساست را؛از نو، بِنِما، تو عاشقی را، آغاز!زهرا حکیمی بافقی،کتاب دل گویه های بانوی احساس...
مثل من آیا تو هم با ابرها باریده ای؟شب درآغوشی خیالی تا سحرخوابیده ای؟مثل من آیا زمستان های سرد و بی بهارسوزِسرما در بغل،غم در گلو، لرزیده ای؟مثلِ من آیا تو هم، ای آشنایِ نوبهارشاخه ای از بوستانِ بغض وحسرت چیده ای؟یا که لب روی لبان قاب عکسی بی نفسعشق را ساغربه ساغر،لب به لب نوشیده ای؟یا که مثل تک درختی خسته و بی بار و بربر تن هر شاخه ات پاییز را پوشیده ای؟سر به روی سجده ات بر قبله ی دلدادگیاز خودت،از عشق،حتی ازخدا...
دوباره جشن به پا شد با مترسک هابرقص عاشق تو هم پای عروسک هابرقص با داغت ای رقصت تماشایی ای عاشق کش تلفیق خون و زیباییپر از شعرم که از چشمت خروشان ترپر از غم شد دل از زلفت پریشان تر...
باد که می وزددرختان می رقصندمیان این رقص،سرگیجه، سهم برگ هاست... رها فلاحی...
دست افشان، موج های مست می رقصند وهیچکشتی بی بادبانت را نمی بیند کسیرضا حدادیان...
برگرد به سوی قلبِ حسّاسم باز!برگرد؛ بیا، به نزدِ من با آواز!در رقص بگیر شورِ احساست را؛از نو بِنِما تو عاشقی را آغاز!شاعر: زهرا حکیمی بافقی، کتاب دل گویه های بانوی احساس....
به ساز دل او رقصیدنکار من بی تجربه دررقصیدن نیست...
ای دل غمگین نباشعادت این مردم تا بوده همین بوده دور آتشی که می سوزی می رقصند...
قد کشیده اندگیسوان من در عاشقانه هایتتا که بی تاب کند تپش های قلب بی قرارت راآن لحظه که در باد به رقص در می آیندو عجولانه تیر عشق را بر قلبت روانه می سازند!...بهزاد غدیری شاعر کاشانی...
زیبایی اتچند دختربچه روستایی ستکه دست در دست همگرد ترانه ای کوردی می رقصند ......
شمیم غنچه های ناز داردهوای شعر و رقص و ساز داردگذشت اردیبهشت و دفتر منهنوز عطر گل شیراز داردشهراد میدرى...
دس دست نکن برای امروز و فردای خودتدل دل نکن برای حرف ته دل خودتعجله کن حرف بزن شاد باش بخند عشق بورز زندگی کن شعر بخون برقص بازی کن جوانی کن اصلا زندگی کنشاید فردایی نباشددست نوشته:همایون بلوکی...
جهان بی ما برقص ولی حتما برقصرقصِ بی ما مژده ی دلبر اهریمن خاموش استگریه را گوش است ولِیکَن خنده را هم نوش استرقص تو با ما بسی\ اما اگر ها داردفاش میگویم سخن خود ماجراها داردوانگهی شور است و گهگاهی فغانها دارد رقصِ با عقل هم \ احساس را رنجاندن است مدعی خواباندن و درمانده را تاراندن استرقص با جان هم دگر پاینده نیستگر بمیرد جان\ رقص هم رفتنیستپس جهان جان جهان این نکته بشنو تو ز من هم الان و لِیکِن در هر ز...
صبح با یادتو برخیزم و رقصی بکنموبیاد رخ تو جام شرابی بزنمساغرم ساغر دیگر به کفم می آرمتا بیاد رخ تو دم به دمی می بزنم...
تنها رفیق من تو این دنیاستپیراهنى که از تو جا موندهپیراهنت هم مثل من تنهاستچشماش رو به جاده واموندهتو باد با یاد تو مى رقصممى چرخم و از خود رها مى شمپیراهنت هم رقص من مى شهبا دامن تو پا به پا مى شمحال و هواى مبهمى دارمچن وقته رفتى، هیچ یادم نیستحوّاى من دنبال کى رفتىتو شهر ما یک دونه آدم نیستدیدى دلم مجنون شد آخردنبال تو هر جا که تونس رفتکوها و دریاهارو برهم زدهر جا که ردى از تو دونس رفتانقدر تاره روزهاى من...
دلم می خواهد برقصم.موقع رقصیدن به گذشته و آینده فکر نمی کنم، بلکه فقط به زمان حال می نگرم. وقتی که می رقصی، لزوماً به تماشاگر احتیاجی نداری تنها خودت هم باشی از این کار لذت می بری. در رقصیدن به دنبال هیچ چیزی نیستم فقط برای لذت بردن آن را انجام می دهم. رقص زمانی زیبا می شود که در آن هماهنگی وجود داشته باشد. زندگی نیز همین گونه است. یکی سلامتی را فدای کار می کند، یکی خانواده را فدای پول و شهرت می کند و دیگری جایی برای تفریح در زندگی خود باقی نمی...
آفتابی نی ز شرق و نی ز غرب از جان بتافتذره وار آمد به رقص از وی در و دیوار ماچون مثال ذره ایم اندر پی آن آفتابرقص باشد همچو ذره روز و شب کردار ما...
باران که می بارد دلم هوای قدم زدن میکند ...زیر باران...شب...بدون چتر ...هوای خنک ...بادی که آرام هو هو میکند ...ترانه ی گوش نواز باران ...قطرات باران که هوس رقصیدن کرده اند ...همه و همه دلم را هوایی تر می کنند ... غافل از اینکه هر کدام یاد آور خاطره ای برای من است من را هوایی تر میکنند ...نیکو بهشتی...
من...جغرافیا را در رقص اندام تو فهمیده ام...
در خانه ى ویران شده ام چشم ترى بودتا در پى ابروى تو صاحبنظرى بودصد بار شکستى دل من را و ندیدىدر قلب فرو ریخته جز تو نفرى بود ؟هیهات که درد دلم از راه شفا رفتچشمان تو معشوق حریف قَدَرى بودتا چشم من از روزنه بر روى تو افتادچون دیر به خود آمدم آشفته سرى بودبا رقص تو با روسرى و باد که مستیمبا آمدنت کوچه ى ما را خبرى بوددر پشت تو افتاده زمین نبض خیابانتا از قدمت روى زمینش اثرى بودابلیس شدم سیب شدم پاى تو امااز هر ...
چه پاییز زیبایی میشود بعد از اینهمه تابستان!در نفس تو زنده می شوم هم نفس جان!تویی ک عطر ِتنت طعم ِشیرین زمزمه هاینی لبک دارد!جانان بیا و بنشین کناردلم ، بنوشان به جانم زندگی را از هُرم نفسهای مسیحایی ات!اینجا پاییز پر از صدای ثانیه هاست!بیا در پاییزی عاشقانه عشقمان راعهدی دوباره ببندیمبیا سَر بر شانه های مِهر بگذاریم و دامنِ آذر بانو را کودکانه دست در دست آبان به رقص بگیریم!بیا وقول بده تا آخر این خط باهمیمآخر می دانی دلبر جان ه...
بلند شو آرایش کندلم برای سرمه ات تنگ شدهبرای رنگ تازه گیسویتبرای همان رقص ساده و نگاه آرام که می اندازی !با توامبلند شو دیر شدهباید برویم و زود برگردیمدلم برای آمدن از مهمانی تنگ شدهوقتی که خسته روی تخت می افتیو حواست نیست که زیبا شده ای......
داشتم رقص زیبای تو را تصورمی کردمکه خدا آهسته به شانه ام زد و گفت:یک خرده جابه جا شو من همببینم...
پشت دروازه های شهر دلم ،اتفاقی عجیب افتادهتو به رقص آمدی و می بینم ،در دلم شوق سیب افتاده...
خوبِ تابستانه ی منتو را با رقصِ مستانه ی تاک هابا نوازشِ نسیمِ خنکِ عصرگاهی،با عطر دلنشین هلومزه ی ترش و دلچسب آلو،زیر سایه ی درخت پیر و مهربان حیاطبخاطرم می سپارم...با طعم هر یک از این تابستانه ها،حضور سبز تو در من تداعی می شود......
بیا بهاربا تاجی از گُل ها وردای رنگین کمانی اتدر نِی لبکِ آبنوسی ات بدمو مشعل های سرخِ لاله رابه بوته ها بسپارتا با ستارگانِ غزل خوانبه رقص برخیزیم......
همه باران دوست دارنداما منباد را....باد که می وزد تنها چیزی که در خاطرم تداعی می شودیاد چشمان توست که تمام مرابه رقص وا میداردباد که می وزدروحم تا بلندای بادگیرهای شهر می کشاندو نگاهم میدوددر پی دیدارتدزدکیدر میان شاخه های کشیده نخیل هاکه عاشقانهسر بر شانه های هم مینهند تا چهارسویگذرگاه انتظارآه......منبا وداع میانهء خوبی ندارماما تو رفته ایو من هنوزحنجره ام را که فریاد می کنمتو رابلند بلند صدا میزنم و...
رقصِ ردپای آهنگین نو عروسِ خون بس به روی تکه بلورین های منجمدِ زمین ، دل های سنگ گونه ی تماشاچیان را به وجد می آورد!دخترک شروع به رقص کرد ، ریتم آهنگ و پاشنه کفش های الماس کاریِ دخترک با هم هارمونی خاصی ایجاد کرده بود...همهمه ، همهمه ی آوازچیان و پیانیست های متبحر و گاه و بی گاه صدای شوق و ذوق بیش از میزانِ تماشاچیان آن مجلس بود.ریتم آهنگ تندتر شد.قطعه زیبایی از پیانیست نامدار ،مهدی وجدانی ، به نام جایی برای ابدیت سالن را در دست گرف...
مرگ مى تواند ادامه ى آواز من باشدکه سالیانکنار آتش چوپان هابر لب البرز گرم مى شود…نترسبومیان مى گویند،درختى که تبر نخوردثمرش تلخ مى شود!شراب و دشنه بیاوربرقصفردا شاید آخرین پرچم زمینرقص گل هاى پیراهنت باشدکه گرده مى پراکند در باد...
و من براے رسیدن به تُؤ️تمام قاصدک هاے شهر را به رقص در مے آورم......
وقتی که با تو به رقص برمی خیزم.پاهایم سنبله های گندم می شوند.. و گیسوانم طولانی ترین رودخانه ی جهان....
زن بودن سن و سال نمی شناسد!همین که زن باشی و صدای تیک تاک ساعت را بهانه ای برای رقصیدن بدانی کافی ست!تپش های قلبت را،همه ی کلمات زیبای جمله هایت را ،همه را برقصان و به روی شادی و زنانگی ات لبخند بزن!چرا که رقصیدن،آزادی و شادی حق مسلم یک زن هست!...
من خرابم، دل من ساز تو را می خواهدچرخش و پر آواز تو را می خواهددست وبال تو اگر بسته دراین دشت بداناین جهان پر از ناز تو را می خواهد...
گفتم ای دل، نروی؟خار شوی، زار شویبر سرِ آن دار شوی بی بَر و بی بار شوینکند دام نهد؟خام شوی، رام شوی؟نپَری جلد شوی،بی پر و بی بال شوی؟نکند جام دهد؟کام دهد، ازلب خود وام دهد؟در برت ساز زند، رقص کند،کافر و بی عار شوی؟نکند مست شوی؟فارغ از این هست شوی؟بعد آن کور شوی،کر شوی، شاعر و بیمار شوی؟نکُنَد دل نکَنی،دل بکَنَد،بهرِ تو دِل دِل نَکُنَد؟برود در بر یار دگری،صبح که بیدار شوی؟؟!...
میانِ این همه رقصِ دل انگیزدو چشمم،عاشقِ رقصیدنِ توست•••️...
روز آخر ویروس کرونا میاد میزنه رو دوش کادر درمان و میگه... حالا ما که رفتیم ولی شما یه کلاس رقص برید...
امروز رفتم بیمارستان تست کرونا بدم١٠ تومن ویزیت دکتر شد ١٠٠ تومنم شاباش دادم پرستارا داشتن میرقصیدن...
پیش رویم شعله های سرکش استتا سیاوش وار از آن بگذرمرقص من اسپند روی آتش است!...
چه اسفندی!چه اسفند غم انگیز و جنون آمیز و محزونی!نه بوی گُلنه شاخ و نغمه ی بلبلنه نوروزینه رقص حاجی فیروزینه ماهی قرمز و شمع دل افروزینه شوق سبزه های گندم و شیرینی مردمنه قیل و قال دوره گرد و نه میلی به جام و خُمنه تشویشینه بلوایینه از خانه تکانیهای مادر شور و غوغایینه آجیلینه اسپندینه کیف و کفش و دامانی.چه اسفندی؟چه نوروزی؟چه درد خانمانسوزی!تب و ترسِ کرونا در میان جان مردم ریختغمی انگیختکه هرگز پیرِ ما...
شک ندارم که بگویمآن شبهنگام پوشیدن لباسمرا یادت نبودنمی دانستیوقتی قند را بر سرتو و دامادت می سابیدندابرها را بر سرمن نگون بخت می سابندنمی دانستیوقتی مردمدعای خوشبختی تو را می خوانندانگار مرگ مرا می خواستندنمی دانستیبا هر پاییکه برای رقص بر میداریراه خانه مرا گم می کنیحالم از همیشه بدتر است........
تو باشی من خوبمحتی سایه ات مرا بهرقص می کشاند...
آسمان با وسعتش تقدیم تورقص ماهی های دریا مال توهرچه دارم از تو دارم مهربانزندگیم امروز و فردا مال توتولدت مبارک...
زیباترین مناقشهٔ تاریخ استرقص من میان آغوشت وسقوط لب های تو در چال گلویم ...!!!...
دوباره بهار_______روزی پرندهها با ساقههای سبز به منقار، میرسندو بر سفالهای آبیِ روشنتصویرِ بالهای پُر از رقص میکشندبر فرازِ باغهادر پشتِ این زمانبرگهای لیمو دوباره برق میزنندو از دوردست، عطرِ نعنابوی بهشت را میآوردو باد مثلِ پرندهای که نغمه نخواندهمحو میشود ...و کنارِ خورشیدِ سرخفامِ غروبدرختِ روشنایی میافروزد ......
زندگی بوی خوش نسترن استبوی یاسی است که گل کرده به دیوار نگاه من و توزندگی خاطره استزندگی دیروز استزندگی امروز استزندگی آن شعری است که عزیزی نوشته است برای من و توزندگی تابلو عکسی است به دیوار اتاقزندگی خنده یک شاه پرک است بر گل ناززندگی رقص دل انگیز خطوط لب توستزندگی یک حرف است، یک کلمهزندگی شیرین استزندگی تلخی نیستتلخی زندگی ما همچو شهد شیرین استمن و تو می دانیمزندگی آغازی است که به پایان راهی استزندگی آمدن و بودن و...