شک ندارم که بگویم
آن شب
هنگام پوشیدن لباس
مرا یادت نبود
نمی دانستی
وقتی قند را بر سر
تو و دامادت می سابیدند
ابرها را بر سر
من نگون بخت می سابند
نمی دانستی
وقتی مردم
دعای خوشبختی تو را می خوانند
انگار مرگ مرا می خواستند
نمی دانستی
با هر پایی
که برای رقص بر میداری
راه خانه مرا گم می کنی
حالم از همیشه بدتر است.....
ZibaMatn.IR