پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
بغلم کنو تنگ در آغوشِ آرامشت بگیرمآن چنان که فراموش کنمخودم راوضربه هایی که بر تَنِ روحم نشستهو شهر دودی کهبه دنبال بلعیدن رویاهایمبه سوی ظُلمت می دَوَد..عبیرباوی کتاب وُجوم...
گاهی لال می شود آدمحرف دارد،ولی کلمه نداردگاهی حرف های آدم درد دارد،صدا ندارد عبیرباوی کتاب وُجوم...
ای کاش که میشد فریادی بر آورداز شدت اندوهی که نقطه پایان ندارددردیست در این سینه رنجورخون می گریم از آن و درمان ندارد...عبیرباوی...