سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
بغلم کنو تنگ در آغوشِ آرامشت بگیرمآن چنان که فراموش کنمخودم راوضربه هایی که بر تَنِ روحم نشستهو شهر دودی کهبه دنبال بلعیدن رویاهایمبه سوی ظُلمت می دَوَد..عبیرباوی کتاب وُجوم...
گاهی لال می شود آدمحرف دارد،ولی کلمه نداردگاهی حرف های آدم درد دارد،صدا ندارد عبیرباوی کتاب وُجوم...
دلگیرممثل پنجره ای غمگینکه دست به چانه،چشم به راهِ باران است .. عبیر باوی کتاب وُجوم...
ای کاش که میشد پیش از رحلت آنهامی مردم و نمی دیدم رفتنشان رایا که شبی از شدت دلتنگی و غصهخوابی به خاموشی ِشان سراغم بیاید عبیر باوی...
آدمهایی که از این دنیا میرن، هیچ وقت نمی میرندر واقع این ما هستیم که بعد از اون ها می میریم...عبیرباوی...
ای کاش که میشد پیش از رحلت آنهامی مردم و نمیدیدم رفتنشان رایا که شبی از شدت دلتنگی و غصهخوابی به خاموشی شان سراغم بیاید...عبیرباوی...
باید جان دادبرای چشمانی که ناگفته، تو را می خوانند...عبیرباوی...
بعد از تودیگرچیزی را از دست ندادمچون چیزی به غیر از تو نداشتمو تو سال ها پیش رفته بودیفقط جسمت کنارم بودبعدک لم أفتقد أی شیء آخر لأننی لم یکن لدی شیء سواک وانت منذ سنین کنت راحل فقط جسدک کان بجانبی...عبیرباوی...
توی یک رابطه اگه دیدین اون حس مثبتِ یک طرفه ست، سعی نکنید با هزار ترفند اون رابطه رو نگهدارید، چون تهِش فقط خودتون می بازید...عبیرباوی...
ای کاش که میشد فریادی بر آورداز شدت اندوهی که نقطه پایان ندارددردیست در این سینه رنجورخون می گریم از آن و درمان ندارد...عبیرباوی...
یک روز می آیندو یک روز می روندآدم اند دیگرآمدن را بلدندماندن را نه!عبیرباوی...
مثل زهر می ماندحقیقت را می گویمتو چشم می بندی به روی دوست داشتنم و من چشم می بندم به روی دوست نداشتنت...
با چشمانی تر شده از دست کشیدن از همه چیز و همه کسبه دور از وهم و خیالملموس و زنده، پا به پای نفس های آخریک گوشه دنیابه انتظار صدای انداختن کلید آمدنتوی در قفل شده دنیایمنشسته امو توبی آنکه قدم از قدم بردارممرا توی خودت و دنیایت حل کنیتا دنیای من و دنیای توجهان شوند ...عبیر باوی...